از کران تا به کران، لشکر ظُلم است ولی
از اَزَل تا به اَبَد، فرصتِ درویشان است 🌱🍃
+ این بیت از زمزمههای امشب بود .اینکه زمزمه چیست را [اینجا] شرح داده ام .
- ۲ نظر
- ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۰۳:۲۳
از کران تا به کران، لشکر ظُلم است ولی
از اَزَل تا به اَبَد، فرصتِ درویشان است 🌱🍃
+ این بیت از زمزمههای امشب بود .اینکه زمزمه چیست را [اینجا] شرح داده ام .
قطعه اول :: متن آخرین نشریه که هواپیمای ارتش اشغالگر بر روی مردم نوار غزه پخش کردند
پس از وقایع اخیر و برقراری آتشبس موقت، و پیش از آنکه طرح اجباری ترامپ اجرایی شود—طرحی که شما را مجبور به کوچ اجباری خواهد کرد، چه بخواهید و چه نخواهید—ما تصمیم گرفتیم آخرین فراخوان را به شما ارائه دهیم، برای کسانی که خواهان دریافت کمک هستند و در عوض آمادهاند به ما کمک کنند، ما بدون هیچ درنگی به یاری شما خواهیم شتافت.
به وضعیت خود توجه کنید: اگر تمام مردم غزه از روی زمین محو شوند، نقشه جهان تغییری نخواهد کرد، هیچکس شما را درک نخواهد کرد و هیچکس به فکر شما نخواهد بود وشما را تنها در سرنوشت محتوم خود رها خواهند کرد.
ایران حتی توان محافظت از خود را ندارد، چه رسد به اینکه از شما دفاع کند، شما خود شاهد بودهاید که چه اتفاقاتی برای آنها رخ داده است.
نه آمریکا و نه اروپا هیچ اهمیتی به غزه نمیدهند، حتی کشورهای عربی که زمانی متحد شما بودند، اکنون به ما پول، نفت و سلاح میدهند و برای شما کفن میفرستند.
زمان زیادی باقی نمانده است و بازی به پایان خود نزدیک میشود، هر کس که بخواهد قبل از از دست رفتن فرصت، خود را نجات دهد، ما اینجا هستیم تا روز قیامت.
+ قطعه دوم ::
« ای اهل کوفه گرفتار شما شده ام که سه چیز دارید و دو چیز ندارید: کرهایى با گوش هاى شنوا، گنگ هایى با زبان گویا، کورانى با چشمهاى بینا. نه در روز جنگ از آزادگانید، و نه به هنگام بلا و سختى برادران یک رنگ مى باشید. تهى دست مانید. اى مردم شما چونان شتران دور مانده از ساربان مى باشید، که اگر از سویى جمع آورى شوند از دیگر سو، پراکنده مى گردند ... » [خطبه ۹۷ نهج البلاغه ]
+ قطعه سوم :: مثل امروزی اینچنین گفت :
«فردا که نیستم ارزش حیات مرا خواهید یافت، و رازهای درونم برایتان آشکار خواهد شد،و آنچنان که باید مرا خواهید شناخت پس از اینکه جایم را خالی دیدید، و دیگری به جای من قرار گرفت.»
________________________________________________________
+ در هر نقطه از تاریخ جایی ست که آدم ها را بین دو انتخاب مخیر خواهد کرد و از آن گریزی نیست . و سجاد ! تویی که این متن را مینویسی و نهیب های علی بر انساننماهای زمانش را به نشانه دلگرفتگی از روزگار خودت منتشر میکنی ، در آن نقطه هولناک و سرنوشت ساز چه انتخابی خواهی داشت ؟ چه تضمینی است همین خود تو مخاطب این نفرین ها و ملامت ایشان نباشی ؟ شیخ اسماعیل میگفت اعتقاد آدمیزاد چیزی نیست جز نیاز هایش . میگفت اگر میخواهی بیپرده بدانی به چه چیزی ایمان داری از خودت بپرس «به چه چیز نیاز داری ؟» . و یک جمله خیلی نقطه زن داشت که میگفت مردمان کوفی امام حسین را دوست داشتند اما به او نیاز نداشتند . همینها بودند که عدم نیازشان به امام حی و حاضر ، تبدیلشان کرد به خسارت زده ترین مردمان تاریخ ...
آقا سجاد ! حالا که تو به من بگو ؛ با خودت چند چندی برادر ؟ امشب که شب قدر است چه را تمنا خواهی کرد ؟ هان ؟!!
ما را که به هیچ میفروشند ، ای خواجه نمیخری غلامی؟!
من یه دهاتی ام ؛ رسم شما شهری ها رو بلد نیستم ؛ به آداب شما شهری ها هم بلد نیستم حرف بزنم
... من همون بچه ای ام که زیر آوار مونده بود خانواده اش فرار کرده بودند
+ این حرف های شیخ اسماعیل رمضانی بود در آخرین شب حضورش در سحر نشینی های رمضان ۱۴۰۳ نجف . این کلام و بغضی که پشت این کلام بود ، واقعی ترین توصیفی بود که میشود از «وضعیت» داشت ؛ توضیحاش کمی برای ناهمزبانهایی که مرا از دور ، از پشت پوست و گوشت و استخوان ، و از قاب مورد علاقه خودشان میبینند سخت است . القصه نام و یاد شیخ اسماعیل رمضانی در خاطرم نشست کنار تصویر آن پیرمرد طبسی ، درست همانجایی که نام منصور نظری و وحید اشتری و ... را در خاطر سپرده ام . این وسط جای یکی خیلی وقت است که خالیست و دلم برایش عمیقأ تنگ است !! ؛ همین ؛ یاعلی 🍃
یکی از اساتید مو سپید کرده تاریخ ، از پس سالها مطالعه و کاوش در صفحات به یادگار مانده از چندین هزار سال زیست ابنا بشر ، نقل به مضمون چنین میگفت که « این از بدشانسی های معاویه بود که معاصر و هم روزگار کسی چون علی💚 بود» وگرنه همین معاویه که نامش در تاریخ با ننگ و نیرنگ عجین شده ، در دورهای دیگر و هم عصر با حاکمانی دیگر اگر میزیست ، میتوانست حاکمی شمرده شود پر آوازه ، مزین به دانش و قدرت و تدبیر و میانه روی !
بنظرم یکی از بدشانسیهای تازه به دوران رسیدههای این روزگار ، چه از نوع روشنفکری اش ، چه از نوع دینی اش و چه آن ملغمهی نچسب و بدقواره ترکیبی اش ، این است که با کسی مثل سید حسن نصرالله هم روزگار بوده است .
آدم تازه به دوران رسیده چنین است که بر یک خروار از مفاهیم دهان پر کنی چون انسان ، آزادی ، فقاهت ، تقیه و ... میآویزد و یک روزی که زمانه مفاهیم جدید اقتضا کرد لاشه تهی از معنای آن مفاهیم را در گوشه ای چال میکند . شاید هم این مفاهیم را به موزه ها بسپارد تا همینطور بکر و لوکس و دست نخورده باقی بمانند جهت مشاهده بازدید کنندگان . آدم تازه به دوران رسیده وقتی از مفاهیم حرف میزند چیزی جز یک تصویر مبهم ارائه نمیدهد تا هر چه را بخواهد بتواند بر قامت ناساز آن کلمه ها بپوشاند . اما قد آدم ها آنجا معلوم میشود که پای مصادیق به میدان میآید ، و اصلا همه دعوا ها اینجاست ؛ بر سر مصادیق . وگرنه تا وقتی مفاهیم سوژه اند ، همه در قامت رستم دستان رجز میخوانند و مبارز میطلبند . این غربال مصداقهاست که واقعیت را رقم میزند و تاریخ را به پیش میراند ، نه توهم تخدیری مفاهیم .
سید شهید مقاومت ، برای کلمه ها جان میداد . برای آنها آبرو میخرید . بر لاشه بی جان مفاهیم از معنا تهی شده ، میدمید و معنا خلق میکرد . در روزگاری که آدمیزاد خودش را هم فراموش کرده بود ، سید مقاومت احیاگر انسان و انسانیتی شد که شعارش را دیگران میدادند ؛ برپا دارنده پرچمی شد که هزار هزار عمامه به سر بیخاصیت زیر آن به اسم و رسم رسیده بودند ؛ و طبیعتاً بیخود نیست، کوتوله ها و انساننماهایی که نان از پوکی و سستی و ناراستی واژه ها میخورند ، این قامت و تجسم انسانی را برنتابند ، او را انکار کنند و بر او سنگ بزنند ؛ که اگر خوب دقت کنی درخواهی یافت بر نقش خود که در آب میبینند سنگ میزنند ...
+ سید شهید 🌱
« مردم از ترس خواری و ذلت ، به سوی خواری و ذلت شتابانند »
ابوتراب فرمود 🌱🍃 [+]
+ برخی جمله ها را نمیشود شرح و بسط داد . همینطور باید قاب کنی بگذاری در مسیر دیدگانت و در آیینه آن چند کلمه ، هی به خودت نگاه کنی . همین نگاه میشود شرح و بسط آن جمله ...
پیش کلام :: نمیدانم تا به حال برای شما هم پیش آمده است یا نه ؛ که یک جمله ای را جایی ببینی یا بخوانی یا بشنوی و در بیتوجه ترین حالت ممکن از آن عبور کنی ؛ گویی که هیچ ندیده ای و نخوانده ای و نشنیده ای ؛ و کمتر از آنی ، آنرا در ناکجا آبادی در کوچه پس کوچه های شلوغ ذهنت گم میکنی . مثل یک جمله در بین ده ها کتابی که سالها پیش خوانده ای. یا نیم بیت دست و پا شکستهای، پشت گلگیر یک کامیون خسته . یک نوشته وسط اسکرول اکسپلور اینستاگرام . نقل قولی از یک دوست . یا مثلاً یک آیه از قرآن که حین خواندن نه معنی اش را میدانستی و نه مفهوم و شأن نزولش را .
و بعدها در یک نقطه از فراز و فرود های زندگی که فکرت به هیچ چیز و هیچ جا قد نمیدهد و دستت بیش از هر زمان دیگری از دانسته هایی که برایش وقت گذاشتی و تجربه هایی که عمرت را خرجش کرده ای کوتاه است ، همان یک جمله ای که در غافل ترین حالت ممکن از پیش چشمانت گذشت و مثل نسیمی به گوشت خورد و رد شد ، یکهو از آن ناکجا آبادی که درآن گم شده بود ، خودش را در بهترین زمان و درست ترین مکان ممکن فرود میآورد و مینشیند زیر لبت و ناگاه به خودت میآیی که داری همان را زمزمه میکنی . و خوب که ریز بینانه به آن زمزمه ها توجه میکنی میبینی چه ارتباط عجیبی دارد با حال و هوای آن لحظه ات ...
اصل کلام :: این روز ها در فهم موضوعی به بن بست رسیده ام. نه دست و دلم به کار میرود ، و نه همزبانی هست که دوکلام حرف زد و حرف شنفت . هر بار که نیم رخی از امیدواری آمده و خواسته است جلوه گری کند ، دلیلی آمده و رنگ و رو از آن جلوه برده است . در همین هیاهو و کلنجار ، ناگاه این آیه آمد زیر لبم : «رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر» . مراجعه کردم به معنا و تفسیر اش ؛ و دیدم در این لحظه و نقطه از زندگی، تنها چیزی که میتواند مرا از این بنبست نجات دهد ، همان است که موسی (علیه السلام) در نهایت بیچارگی و اضطراب و انقطاع، آن لحظه از خدایش طلب کرد ...
+ کاش این زمزمه ها اتفاقی نباشد ...
همانا مرگ به سرعت در جستجوى شماست، آنها که در نبرد مقاومت دارند، و آنها که فرار مى کنند، هیچ کدام را از چنگال مرگ رهایى نیست و همانا گرامى ترین مرگها کشته شدن در راه خداست. سوگند به آن کس که جان پسر ابو طالب در دست اوست، هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر است از مرگ در بستر استراحت، در مخالفت با خداست.
گویى شما را در برخى از حمله ها، در حال فرار، ناله کنان چون گلّه اى از سوسمار مى نگرم که نه حقّى را باز پس مى گیرید، و نه ستمى را باز مى دارید. اینک این شما و این راه گشوده، نجات براى کسى است که خود را به میدان افکنده به مبارزه ادامه دهد، و هلاکت از آن کسى است که سستى ورزد.
+ ابوتراب فرمود آنگاه که پیکار در صفین شدت گرفت ...
در پاسخ به این سؤال که خرد چیست؟ ـ فرمود : جام اندوه را جرعه جرعه نوشیدن تا به دست آمدن فرصت +
مدتهاست فکر و ایدهی اینکه در شهرِ کوچکِ بیکتابفروشیمان یک پاتوق برای کتابخوانی و گفتگو راه بیندازم، در من علاقهای عمیق ایجاد کرده، اما هر چه میسنجم و جوانب و ابعاد کار را میکاوم، دو دوتایم چهار تا نمیشود ؛
و خب ، در همین مدتی که دو دوتا هایم برای تاسیس یک پاتوقِ مستقل برای کتاب و گفتگو، هیچجوره چهار تا نشده، کلی رستوران و فستفود و کافه و فلافلی در همین نیموجبشهرمان افتتاح شده که الحمدلله کسب و کار همهشان رونق است و حداقل بعد از مدتی مجبور نشده اند مثل کتابفروشهای نگونبخت، کرکره مغازهی تارِ عنکبوت زدهشان را بدهند پایین!
این درد را که لابلای شلوغیِ دیگر دغدغهها گم کرده بودم، امروز بعد از دیدن نیمساختههای یک فست فود تازه تاسیس، که خود در میانهی دو رستوران دیگر قرار گرفته، بار دیگر حس کردم ...