کاش اونقدر معرفت داشتید ، اون روز که هجمه های ناجوانمردانه و کینه توزانه علیه دبیر زیاد بود ازش دفاع میکردید ، نه الان که قهرمان جهان شده ...
تف به نامردی شما آدم های ریاکار و منفعت طلب
- ۲ نظر
- ۳۰ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۳۲
کاش اونقدر معرفت داشتید ، اون روز که هجمه های ناجوانمردانه و کینه توزانه علیه دبیر زیاد بود ازش دفاع میکردید ، نه الان که قهرمان جهان شده ...
تف به نامردی شما آدم های ریاکار و منفعت طلب
یکی از اساتید مو سپید کرده تاریخ ، از پس سالها مطالعه و کاوش در صفحات به یادگار مانده از چندین هزار سال زیست ابنا بشر ، نقل به مضمون چنین میگفت که « این از بدشانسی های معاویه بود که معاصر و هم روزگار کسی چون علی💚 بود» وگرنه همین معاویه که نامش در تاریخ با ننگ و نیرنگ عجین شده ، در دورهای دیگر و هم عصر با حاکمانی دیگر اگر میزیست ، میتوانست حاکمی شمرده شود پر آوازه ، مزین به دانش و قدرت و تدبیر و میانه روی !
بنظرم یکی از بدشانسیهای تازه به دوران رسیدههای این روزگار ، چه از نوع روشنفکری اش ، چه از نوع دینی اش و چه آن ملغمهی نچسب و بدقواره ترکیبی اش ، این است که با کسی مثل سید حسن نصرالله هم روزگار بوده است .
آدم تازه به دوران رسیده چنین است که بر یک خروار از مفاهیم دهان پر کنی چون انسان ، آزادی ، فقاهت ، تقیه و ... میآویزد و یک روزی که زمانه مفاهیم جدید اقتضا کرد لاشه تهی از معنای آن مفاهیم را در گوشه ای چال میکند . شاید هم این مفاهیم را به موزه ها بسپارد تا همینطور بکر و لوکس و دست نخورده باقی بمانند جهت مشاهده بازدید کنندگان . آدم تازه به دوران رسیده وقتی از مفاهیم حرف میزند چیزی جز یک تصویر مبهم ارائه نمیدهد تا هر چه را بخواهد بتواند بر قامت ناساز آن کلمه ها بپوشاند . اما قد آدم ها آنجا معلوم میشود که پای مصادیق به میدان میآید ، و اصلا همه دعوا ها اینجاست ؛ بر سر مصادیق . وگرنه تا وقتی مفاهیم سوژه اند ، همه در قامت رستم دستان رجز میخوانند و مبارز میطلبند . این غربال مصداقهاست که واقعیت را رقم میزند و تاریخ را به پیش میراند ، نه توهم تخدیری مفاهیم .
سید شهید مقاومت ، برای کلمه ها جان میداد . برای آنها آبرو میخرید . بر لاشه بی جان مفاهیم از معنا تهی شده ، میدمید و معنا خلق میکرد . در روزگاری که آدمیزاد خودش را هم فراموش کرده بود ، سید مقاومت احیاگر انسان و انسانیتی شد که شعارش را دیگران میدادند ؛ برپا دارنده پرچمی شد که هزار هزار عمامه به سر بیخاصیت زیر آن به اسم و رسم رسیده بودند ؛ و طبیعتاً بیخود نیست، کوتوله ها و انساننماهایی که نان از پوکی و سستی و ناراستی واژه ها میخورند ، این قامت و تجسم انسانی را برنتابند ، او را انکار کنند و بر او سنگ بزنند ؛ که اگر خوب دقت کنی درخواهی یافت بر نقش خود که در آب میبینند سنگ میزنند ...
+ سید شهید 🌱
همانا مرگ به سرعت در جستجوى شماست، آنها که در نبرد مقاومت دارند، و آنها که فرار مى کنند، هیچ کدام را از چنگال مرگ رهایى نیست و همانا گرامى ترین مرگها کشته شدن در راه خداست. سوگند به آن کس که جان پسر ابو طالب در دست اوست، هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر است از مرگ در بستر استراحت، در مخالفت با خداست.
گویى شما را در برخى از حمله ها، در حال فرار، ناله کنان چون گلّه اى از سوسمار مى نگرم که نه حقّى را باز پس مى گیرید، و نه ستمى را باز مى دارید. اینک این شما و این راه گشوده، نجات براى کسى است که خود را به میدان افکنده به مبارزه ادامه دهد، و هلاکت از آن کسى است که سستى ورزد.
+ ابوتراب فرمود آنگاه که پیکار در صفین شدت گرفت ...
مدتهاست فکر و ایدهی اینکه در شهرِ کوچکِ بیکتابفروشیمان یک پاتوق برای کتابخوانی و گفتگو راه بیندازم، در من علاقهای عمیق ایجاد کرده، اما هر چه میسنجم و جوانب و ابعاد کار را میکاوم، دو دوتایم چهار تا نمیشود ؛
و خب ، در همین مدتی که دو دوتا هایم برای تاسیس یک پاتوقِ مستقل برای کتاب و گفتگو، هیچجوره چهار تا نشده، کلی رستوران و فستفود و کافه و فلافلی در همین نیموجبشهرمان افتتاح شده که الحمدلله کسب و کار همهشان رونق است و حداقل بعد از مدتی مجبور نشده اند مثل کتابفروشهای نگونبخت، کرکره مغازهی تارِ عنکبوت زدهشان را بدهند پایین!
این درد را که لابلای شلوغیِ دیگر دغدغهها گم کرده بودم، امروز بعد از دیدن نیمساختههای یک فست فود تازه تاسیس، که خود در میانهی دو رستوران دیگر قرار گرفته، بار دیگر حس کردم ...
+ شیادترینِ آدمها؟؟
... "بد" را به انواع، اقسام، درجات و طبقات مختلف تقسیم میکند تا چند نوع و چند درجه و چندطبقه از "بد" را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد کند _و همیشه بگوید:《خب... اینکار خیلی بد نیست.》یا《میدانی؟این پولی که من گرفتهام، حالت رشوه و باج ندارد، یک جور کارمزد است... بد نیست...》و الی آخر... . [ابن مشغله| نادرابراهیمی]
یا اینکه دو "بد" را آنچنان رو در روی هم قرار میدهد که عملا "بد بودن" را از آن چیزی که خودش خوش دارد، بزداید، و آنقدر آنرا تراش میدهد تا هر چند نصفه و نیمه، یک ظاهر موجّه از "آن بدِ دیگر" بسازد؛ مثل اینکه در مواجهه با دو بد، فورا مثل قرقی بپرد وسط و طوطیوار بلغور کند که:《 این بدتر است یا آن ؟ پس ... 😎》؛ و خب، در آخر قرار است به همان نتیجه برسد که آن بدِ دیگر《خیلی هم بد نیست》
حالا، بچه زرنگِ داستان ما وجدانش هم آسودهتر است که تناقضاتش را اینگونه، به موجّهترین و اخلاقیترین شکل ممکن حل کرده :)) و خب، ناگفته نماند تویی که شیادی پیشه نمیکنی، زیادی به خودت سخت میگیری برادر! اینطور که نمیشود زندگی کرد! بالاخره آدمی برای رسیدن به حد مطلوبی از تشخّص و پذیرفتهشدن، و آسّه رفتن و آسّه آمدن در دایرهی امنِ میانمایگی، به مقدار معقولی شارلاتان بازی نیاز دارد؛ که البته، البته و البتّه بجای کلمه "شارلاتانبازی"، اسمهای خوشمزه و رنگارنگی وجود دارد که میشود بر قامت ناساز این کلمه پوشاند ...
هوفففففف ...
در فضیلت میزبانان بیریای عراقی
و در مذمت "برخی" میهمانان بیلیاقت ایرانی
| شرح کلام ::
شنیدهاید میگویند خوبی که از حد بگذرد "نادان" خیال بد کند؟
در نظر من ، برخی از ما میهمانهای مردم عراق همان دسته "نادانی" هستیم که از فرط محبت و میزبانیِ بینظیر عراقیها هوا برمان داشتهاست.
چطور؟ خادم، در آن شلوغی بی حد و حساب حرم، به زائر میگوید حرکت کن(تا مسیر حرکت سایر زوار روان باشد)، و زائری که از صَدَقِسرِ میزبانیِ گرم عراقی ها عزت پیدا کرده، با قلدری تمام و با لهجهی نخراشیدهی احتمالا تهرانیاش، که حالا لاتیاش هم پر کرده ، گره به ابرو انداخته، مثل شمر به خادم خیره شده و فریاد میزند که : "نمیرم ، نمیرم ، نمیرم".
یا آن انسان نادان دیگر، که رو در روی موکب صادق شیرازی و طرفدارانش، پشت بلندگو شعاری میدهد که آنها را تحریک کند و من بعد از شنیدن این ماجرا، به هنرمندیِ! کسی فکر میکنم که در این "آیین برادری"، خلاقیتِ این اختلاف و نفرت پراکنی را دارد!!
یا آن دیگری که به فرهنگ و میزبانی عراقی ها، از سر تعلقاتِ احتمالا ناسیونالیستیِ خودش، به دیده تردید و بدبینی مینگرد ، در حالی که دو لپش هنوز از کباب هایی که قورت نداده و از گلویش پایین نرفته، پر است !!
و دیگرانی که مغزهای کوچکشان تابِ اینهمه مهر و محبتِ بی منت، از طرفِ کسانی که سالها آنها را مذمت میکردند را ندارد و از این رو دنبال پشت پرده هایی از دلایل واهی میگردند تا برای این مهرورزیهای به غایت کریمانه، انگیزههای مادی و مالی بتراشند و به این واسطه، شیادانه، تناقضات خود را پوشش دهند!
| اصل کلام ::
... اما پدیده اربعین، حماسه و شکوهش پیش و بیش از اینکه مدیون جمعیت پرشمار یا برکات فراوان سفرههایش باشد، وابسته است به نسبتهای عمیق برادری، میان آدمهایی ناهمزبان و دور از هم، که شاید برای اولین و اخرین بار همدیگر را ملاقات میکنند و در این تنها دیدار، یگانه وسیله ارتباطی بینشان، جز اشارات قلبی نیست.
این برادری _که متمایز کننده پیادهروی اربعین با سایر تجمعات است_ را باید بیش از هر چیزی پاس داشت و از آن مراقبت کرد؛ که این منیّتها و تکبرها و نژادپرستیها، وصله ناجور این "آیین برادری" ست.
درود و سلام خدا بر برادران شیعه عراق که ما این برادری را مدیون قلبهای بیآلایش و به دور از خودبینیِ آنها هستیم...
سلام :)
همیشه فکر میکردم چیزی که اهمیت دارد ، معنا و محتوای آدمهاست ؛ البته هنوز هم بنظرم معیار غلطی نیست . اما تازگیها ، فرم و قالبِ شخصیتیِ آدم ها ، بیشتر توجهم را جلب میکند. انگار که این قالب در سرنوشت آدم ها "تعیین کننده تر" از محتوای درونِ قالب هاست .
این نکته را زمانی درک کردم که در برخورد با شخصی ، این سوال در من ایجاد شد ، فلانی که خیلی آدم مذهبی ایست ، با حفظ همین قالبِ شخصیتی و الگوریتم رفتاری ، اگر یک آدم غیرمذهبی بود چه طوری رفتار میکرد ؟ یا آن دیگری که به غایت انسان مدرنی بنظر میرسد ، ورژن مذهبیش چه طور آدمی میشود ؟
پاسخ ها بعضا جالب انگیزناک و در نگاه اول ، دور و غیرمنتظره بود ؛ میتوانست از آنها چیزی بسازد که اکنون در لفظ و تحلیل آنرا نکوهش میکنند .
... نکته عبرت انگیز اینجا بود که یادم آمد انسان هایی را که محتوای شدیدا متضادی در نسبت با یکدیگر داشتند اما چون الگوی فهم و رفتارشان از یک شکل و شمایل واحد پیروی میکرد ، بالاخره در یک نقطه به هم پیوستند ...
و نکته کنکوری این بود که قالب های معیوب و متزلزل اگر سرشار از حقیقت ناب هم باشد ، آن قالب ، ظرفیتِ تحمل ندارد و بالاخره یکروزی و یکجایی نشتی میدهد و هدر میرود ...
و نکته خوفناک اینجا بود که خودم را هم در این فرمول گذاشتم و نتیجه ، چیزی که باید ، نبود .
اینجا بود که بنظرم آمد زین پس آدم ها را _در وهله اول_نه بر اساس محتوای درونی ، که بر اساس قالب های شخصیتی دسته بندی کنم ؛ اگر چه از مدت ها پیش بصورت ناخودآگاه چنین میکنم .
سلام آقای رئیسی .
ایام تبلیغات انتخابات بود . سال نود و شش . بطور خیلی اتفاقی نماز را در مسجد یکی از محلات قدیمی شیراز خواندم . بعد از نماز ، یکی از درب مسجد وارد شد . گویی که کشتی هایش در عمیق ترین و مخوف ترین اقیانوس جهان غرق شده باشد . با چهره ای که گَردِ خستگی بر رویش نشسته بود . البته آنچه من دیدم خستگی نبود . خیلی پیچیده تر از خستگی بود . شاید یکجور کلافگی یا پژمردگی یا فرسودگی . نمیدانم چه بود . هیچکدام از این کلمات نمیتوانند آنچه من از صورت او دیدم را توصیف کنند . از تجمع انتخاباتی بنفش ها خبر آورده بود . اینکه همه همّ و غمشان بزن و برقص است . اینکه اینها چه میفهمند نان درآوردن و زن و بچه و خانه را اداره کردن یعنی چه ؟. چیز زیادی البته نگفت . همه حرفهایش در همان ناگفته هایش بود . که شاکی بود ؛ از خودش ، از زندگیاش ، از دو دوتا چهار تا نشدنهایش ، از نادیده گرفته شدنش ، از به حساب نیامدنش ، از رها شدنش ، از به فراموشی سپرده شدنش ، از بازنده بودنش . اما در آن چهرهی دَرهمی که از وصفش عاجزم ، یک چیز مثل ماه شب چهارده نمایان بود ؛ "نجابت" . نجیب بود . و اصیل . از همانها که دربارهشان گفته اند یاریگری جز خدا ندارند . دقیقا از همانها بود . اما آقای رئیسی ! با همه اینها ، او چشم امیدش به شما بود . رایش با شما بود . آنقدر امید داشت که دلم نیامد از بازی کثیف اصولگرایان تحت عنوان وحدت ، برایش چیزی بگویم . از مسجد رفتم . اما آن چهره در خاطرم ماند .
روز انتخابات وارد شعبهی رایگیری شدم . من در آن انتخابات به دلایلی که شرحاش لازم نیست ، رای سفید دادم . ابتدا میخواستم روی برگهی رای ، نام محمود احمدی نژاد یا سعید جلیلی را بنویسم . اما منصرف شدم و این را نوشتم :" استقلال آزادی جمهوریاسلامی" .
از درب مدرسهی محل رای گیری که خواستم خارج شوم یکی از همان آدم ها با همان مختصاتِ اصالت و نجابت ، جلویم سبز شد . سر و وضعِ صورت و ریش ها و لباسهایم را که دید ، چشمک زد و زیر لب پرسید "رئیسی دیگه" ؟ در پاسخ نیمچه لبخندی زدم و رد شدم .
اقای رئیسی ! من هنوز دارم به آن چهره ها فکر میکنم . خیلی از خاطرات کوچک و بزرگ زندگی ام را از یاد برده ام . اما آن چهره ها را نه ...
+ قبل از کلام ::
حرفی دارم که شمای مخاطب اگر بابتش مرا فحش ندهی ، یحتمل با طعنه و کنایه و نیش زبانت مرا متهم به بنیاد گرایی و توهم و یک لیست از این عناوین خوشگل و لایکخور میکنی . با این حال مدتهاست با خودم عهد کرده ام معیار ارزیابی افکارم را ، خوشامد و بدآمد مخاطب نگذارم . میخواهم از چیزی بگویم که تکرار مکررات است اما این تکرار از اهمیت واقعیتش نمیکاهد . اگر حوصله خواندن داشتی که تا آخر بخوان ، وگرنه همین ابتدا بگویم که وقتت را به خواندن تلف نکن .
+ شرح کلام ::
القصه ؛ نکته ای که این روز ها ذهنم را مشغول کرده این بود که شما حتی اگر بخواهی بر ضد جمهوری اسلامی هم فعالیت کنی و ایده براندازی را پیش ببری تا بقول خودت ایرانی آزاد و سکولار _مبتنی بر تعریف انسانِ مدرن از آزادی_ داشته باشی ، باز هم ، پیش و بیش از همه ی دغدغه هایت ، ناچاری تکلیفت را با "دستهای مزاحم استعمار" روشن کنی . نه در حرف و هشتگ و توییت ، بلکه در عمل باید مقابلِ او بایستی و از زیر تسلط او و ابزارش ، خارج شوی تا بخشی از مهره بازی او نباشی ؛ که بقول جرج کرزن بریتانیایی ، ایران و افغانستان و قفقاز و ترکستان و... صرفا مهره های شطرنجی هستند در دست کسانی که بناست با انها بر سر فرمانروایی دنیا بازی کنند .
وقتی _خواسته یا ناخواسته_ مهرهی مورد توجه و نقطهی امیدِ بازیِ استعمار شدی ، باید بدانی تو تنها بازیگر این میدان نخواهی بود . تو دیگر یک تکّه ، از پازل بزرگی هستی که ممکن است تکه دیگرش آن داعشی تکفیری یا تجزیه طلب ایران ستیز باشد . پازلی که ابتکار عملش ، نه در دستان تو ، که در دستان اوست . و او قطعات این پازل را حسب منافع خود شکل میدهد ، نه میل و خواست و آرمان و اراده تو . و منافع او در طول تاریخ اینطور اقتضا میکرده که اساسا انسان شرقی را در ضعف نگه دارد و به رسمیت نشناسد و او را نژاد ناقص و عَمَله و وحشی معرفی کند . و این انسان شرقی آنگاه که خواسته خودش ، فکرش و سنتش را از سیطره این روایتِ غیرواقعی نجات دهد و مستقلا زیر سایهی فرهنگ خودش به رسمیت شناخته شود و فرزندِ حرفگوشکنِ نامادریِ استعمار نباشد ، مورد طرد و تحریم و حذف و بایکوت قرار گرفته . اگر من از استعمار و دستان نامرئی اش میگویم ، اگر تو را از امپریالیسم و دشمنی دیرینه اش بر حذر میدارم ، نظریه نمیبافم ، تخیل نمیکنم ، بلکه خاطره میگویم .
ایران ما و بزرگ تر از آن ،خاورمیانه ، هنوز که هنوز است زخمیِ میراث شوم استعمار ، در جنگ جهانی اول و رخداد های پس از آن است.
خلاصه اینکه بقول جلال : "دست استعمار را فقط با تبر میتوان برید نه با وعده و وعید و قول و قرار و حقوق بشر و انسان دوستی" ؛ چرا که واقعیت استعماری دنیای مدرن ، گزنده تر از آنست که چشمت را بر آن ببندی و آنرا در معادلاتت محاسبه نکنی .
+ پیوست کلام ::
لکن ! اینها را نگفتم که صدای اعتراضت را خفه کنم و تقاضای اصلاحت را نادیده بگیرم ، که این حق را پیش از اینها ، قانون اساسی همین جمهوری اسلامی در یک اصل مترقی به تو داده است . آنجا که میگوید :《در جمهوری اسلامی ایران ، آزادی و استقلال و وحدت وتمامیت ارضی کشور از یکدیگر تفکیک ناپذیرند و حفظ آنها وظیفه دولت و آحاد ملت است . هیچ فرد یا گروه یا مقامی حق ندارد به نام استفاده از آزادی به استقلال سیاسی ، فرهنگی ، اقتصادی ، نظامی وتمامیت ارضی ایران کمترین خدشه ای وارد کند و هیچ مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور ، آزادی های مشروع را، هر چند با وضع قوانین و مقررات ، سلب کند.》
| این یعنی آقای جمهوری اسلامی! تو وظیفه داری ظرفیتی برای اعتراض فراهم کنی تا هر کس در سایه امنیت آن ، حقوق اساسی خود را بی لکنت و در صلح و ارامش طلب کند و اگر از ایجاد این بسترِ امن شانه خالی کردی حق نداری زلف معترضِ نجیب را به سلاحِ آشوبگرِ فرصت طلب گره بزنی و اعتراض را به بن بست بکشانی .
| و تو اقا و خانم معترض!! حق نداری سرِ کوچکترین اعتراض و سازِ مخالف زدنی ، پای بیگانه را به دعوای خانوادگی باز کنی و رخت چرک هایت را در حیاط همسایه بشویی و طلبِ جنگ و تحریم و ویرانی کنی . و شکاف و اختلاف موجود در جامعه را برای خودت پله کنی و کاسبی راه بیندازی .
+جان کلام ::
این تعادل و توازن بین دو مفهوم امنیت و آزادی ، حاصل صدها سال مبارزه توامان با استبداد داخلی و استعمار خارجیست که نهایتا در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران جایگرفت . هر قدر از این تعادل که حاصل خرد جمعی چندین قرن همه ایرانیان است دور تر شویم و کفه ترازو را به نفع دیگری سنگین کنیم ، ابتکار عمل را از دستان خودمان به دستان غریبه داده ایم . ما _همه مان_ لازم است در اولین دور برگردان ، برگردیم به این میثاق ملی .
+ خاتمه ناتمام کلام::
ولی خب ... ؛ این حرفها کلا طرفدار ندارد . بازار طعن و کنایه داغ تر ، و حاصلش نقد تر و جیرینگی تر است ؛ سرمایه چندانی هم لازم ندارد ؛ با یک انگشت وسط کار در می آید ...
شالوده های سستی که یکی یکی و به ناگاه فرو میریزند ...