ما را که به هیچ میفروشند ، ای خواجه نمیخری غلامی؟!
- ۲ نظر
- ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۵۴
ما را که به هیچ میفروشند ، ای خواجه نمیخری غلامی؟!
« مردم از ترس خواری و ذلت ، به سوی خواری و ذلت شتابانند »
ابوتراب فرمود 🌱🍃 [+]
+ برخی جمله ها را نمیشود شرح و بسط داد . همینطور باید قاب کنی بگذاری در مسیر دیدگانت و در آیینه آن چند کلمه ، هی به خودت نگاه کنی . همین نگاه میشود شرح و بسط آن جمله ...
پیش کلام :: نمیدانم تا به حال برای شما هم پیش آمده است یا نه ؛ که یک جمله ای را جایی ببینی یا بخوانی یا بشنوی و در بیتوجه ترین حالت ممکن از آن عبور کنی ؛ گویی که هیچ ندیده ای و نخوانده ای و نشنیده ای ؛ و کمتر از آنی ، آنرا در ناکجا آبادی در کوچه پس کوچه های شلوغ ذهنت گم میکنی . مثل یک جمله در بین ده ها کتابی که سالها پیش خوانده ای. یا نیم بیت دست و پا شکستهای، پشت گلگیر یک کامیون خسته . یک نوشته وسط اسکرول اکسپلور اینستاگرام . نقل قولی از یک دوست . یا مثلاً یک آیه از قرآن که حین خواندن نه معنی اش را میدانستی و نه مفهوم و شأن نزولش را .
و بعدها در یک نقطه از فراز و فرود های زندگی که فکرت به هیچ چیز و هیچ جا قد نمیدهد و دستت بیش از هر زمان دیگری از دانسته هایی که برایش وقت گذاشتی و تجربه هایی که عمرت را خرجش کرده ای کوتاه است ، همان یک جمله ای که در غافل ترین حالت ممکن از پیش چشمانت گذشت و مثل نسیمی به گوشت خورد و رد شد ، یکهو از آن ناکجا آبادی که درآن گم شده بود ، خودش را در بهترین زمان و درست ترین مکان ممکن فرود میآورد و مینشیند زیر لبت و ناگاه به خودت میآیی که داری همان را زمزمه میکنی . و خوب که ریز بینانه به آن زمزمه ها توجه میکنی میبینی چه ارتباط عجیبی دارد با حال و هوای آن لحظه ات ...
اصل کلام :: این روز ها در فهم موضوعی به بن بست رسیده ام. نه دست و دلم به کار میرود ، و نه همزبانی هست که دوکلام حرف زد و حرف شنفت . هر بار که نیم رخی از امیدواری آمده و خواسته است جلوه گری کند ، دلیلی آمده و رنگ و رو از آن جلوه برده است . در همین هیاهو و کلنجار ، ناگاه این آیه آمد زیر لبم : «رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر» . مراجعه کردم به معنا و تفسیر اش ؛ و دیدم در این لحظه و نقطه از زندگی، تنها چیزی که میتواند مرا از این بنبست نجات دهد ، همان است که موسی (علیه السلام) در نهایت بیچارگی و اضطراب و انقطاع، آن لحظه از خدایش طلب کرد ...
+ کاش این زمزمه ها اتفاقی نباشد ...
در پاسخ به این سؤال که خرد چیست؟ ـ فرمود : جام اندوه را جرعه جرعه نوشیدن تا به دست آمدن فرصت +
دیده اید گاهی انگار یک چیزی میخزد به جان آدم و میپیچد به تن آدم و مثل چنگیزِ مغول در تکتک رگها و سلولهای آدمی میتازد و میسوزاند و غارت میکند و سر و تَهِ روح و روان آدم را به هم گره میزند ؟!
اینجاست که قلب ها سنگ میشود، چشمههای اشک میخشکد و حال و روز آدمی به بیابانی میماند تفتیده و ترک خورده...
و کیست که نداند ما همان بیابانیم؟ و حسین علیه السلام _و اشک بر حسین_ آن ابریست که سایهاش دامنهدار، وَ بارانش [آب رحمتی ست که شورهزار دل را میشوید و آنرا مستعد باروری میسازد که "مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ" ] ؟ ... [و به راستی اگر خداوند گریه را به انسان نبخشیده بود ، هیچ چیز نمی توانست کدورتی را که با گناه بر آینه ی فطرت می نشیند پاک کند]
و باز بعد از این محرم و صفر میمانم من و این بیابان، که اندک نمناکیاش، به تاراجِ هُرمِ سوزانِ جهنمیاش میرود!
+ گرچه یوسف به کلافی نفروشند به ما
بس همین فخر که ما هم ز خریدارانیم 🍃
هر آدمی قاعدهای دارد و اسلوبی ، که طبق آن ، روابطش را با افراد ، پدیده ها ، پیشامدها و تمایلات تنظیم میکند و سخت بتوان آدم را از این قواعد مألوفاش جدا کرد .
خوب که میکاوم ، اثرِ حسین علیه السلام را در خود اینگونه میابم که یگانه دلیلی است که میتواند بر قواعد تنظیمگرم _به خلاف آمدِ عادت_حکم براند ؛ اگر چه نفوذش هنوز کم است و کند و ناکوک .
آوردهی محرم امسال را شاید، جلوهگری این کارکردِ کارراهانداز کفایت کند ...
سلام 🍃
امروز
در روز تولد بیست و چند سالگی
دقایقی را پشت درب اتاق عمل نشسته بودم
منتظر ،
که اسمم را بخوانند و خودم را بسپارم به تیغِ جراحیِ یک پزشکِ ممکن الخطا .
فرصتی پیش آمده بود تا در این برزخواره ، بیهیچ دستاویزِ سرگرم کنندهای ، هرآنچه بر من گذشته را سر فصلوار تورق کنم ؛
و ذیلِ هر فصل، ماجراهایی بود از انتخابها و مکافاتاش؛ از جبرها و تحمیلاتاش.
و مرور میکردم احتمالات را
و قطعی ترین آنها _یعنی مرگ را_
و این سوال ، که تولستوی بزرگ هم در اوج شهرت و محبوبیتاش ، پس از مشاهده مرگ برادرش ، نتوانست به آن فکر نکند :
[آیا معنایی در زندگی وجود دارد که با مرگ حتمیای که در انتظارمان میباشد ، نابود نگردد ؟]
و این احتمالِ نه چندان بعید که
این پست _همین کلماتِ یکهوییِ پشت درب اتاق عمل_
یا هر پست دیگر این وبلاگ
میتوانست آخرین نوشتهی این صفحه باشد ؛
و این واقعیت عریان که [ زمستان است و بی برگی ؛ بیابان است و تاریکی]
به هر حال
دعا کنید به حال جان و تنم ...
یا علی 🍃
نقل به مضمون
شنیدم که گفته شده
در زندگی یه نفحاتی پیش میاد
که هر کس اونو دریابه
و خودشو در معرض نسیمی از اون نفحات قرار بده
بارشو بسته و رفته ...
آقای الداغیِ عزیز و شهید ،
شما را و امثال شما را که میبینم
هیچ محملی برای توجیه وجودِ ذیجود خودم پیدا نمیکنم .
باز هم بقول قلی خان :[ تقاص از این بدتر ؟ ]
احیای آخرین شب قدر که میگذرد،ماه رمضان هم میافتد توی سرازیری.ومنی که همیشه پیش از موعد،دلهرهی لحظه وداع میگیرم. همیشه وقتی به مشهد میرویم از همان روز اول ، تصورِ لحظهی آخر و تلخی و دلتنگیِ نگاهِ آخر ، مرا مضطرب میکند . از شما چه پنهان ، وقتی که خلبان اعلام میکند وارد مشهد مقدس شدیم بی قرار و بی تاب میشوم برای جُستن چیزی ، دستاویزی و مستمسکی ، اِذنی و اجازه ای که بگوید برای همیشه میتوانی اینجا بمانی . که بگوید آخرِ اینقصه دیگر رفتنی در کار نیست ، بلکه همه اش قرار است ماندن باشد و بودن و حضور ... . و همینطور در پیادهرویهای اربعین ؛ در بین مسیر ، قدم کُند میکنم که از بودن بیشترین استفاده را ببرم ؛ که دیرتر به لحظه جانکاهِ دلکندن برسم .در تمام طول مسیر ، به خستگیِ قدم های آخر فکر میکنم . که از طرفی مژده رسیدن میدهد و از طرفی هم خبر از اینکه هر آمدنی را رفتنی است . و لعنت به این رفتن ؛ بقول سید تقی سیدی :[ رسیدن است و جدایی ، درود بر نرسیدن ] .
پس از درک این لحظه ها بود که راحت تر و ملموس تر فهمیدم ، آوینی آن وقتی که میگفت : " ... حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند " دقیقا منظورش از "ماندن" چه بوده .
در میان زمان ها ، رجب و شعبان و رمضان برای من همیشه طعم دیگری داشته و دارد . احساس امنیتی دارم که انها را از سایر اوقات سَوا میکند . از رجب و شعبانِ بچگی هایم جشن های ساده و باصفای کوچه و خیابان را در خاطر دارم . و از رمضان هایش ، احیای دانش آموزی را و دورهمی های کتابخوانی را .
حالا اما در روزگار شلوغ و پر دردسر بزرگسالی ، ماه رجب که شروع میشود حسِ کسی را دارم که بعد از گمشدن در یک بیابان بی آب و علف ، به آب و آبادی رسیده . حسِ کتک خورده ای که حالا یار و یاوری دارد . از شروعِ ماه رجب تا اخرین افطار رمضان ، یک اطمینان و آسودگی مرا در بر میکشد . گویی یک پناه ، که از قیل و قال روزگار و آدمهایش ، میشود به آن پناهنده شد . یک عدلیه ، که آدمیزاد ، بی تکلف و تعارف ، حتی میتواند از خودش هم شکایت ببرد به او ، که امن است و امین و امان .
و حالا همه اینها دارد تمام میشود؛ دعای سحرِ آقای موسوی قهار ؛ همآوایی اسماء الحسنای دم افطار . آدَمَک دوباره تنها میشود و بی تکیه گاه . خودش میماند و خودش . در یک انبانِ پر از کثرات . وسط دنیای بریده از خدا . که هر چیزی را جای او نشانده اند ، جایش را پر نکرده است و از هر طرف رفتهاند جز وحشتشان نیفزوده است .
کاش ندایی بلند میشد یا دستی از غیب بر میآمد که مرا نگهدارد همینجا . کاش میشد ماند و گذر نکرد . از همه آنچه که بر من گذشته است و من از آن گذر کرده ام و از کف داده ام ، جز یک معصومیت از دست رفته برایم باقی نمانده است ...
دریغ ...