نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

۲۳ مطلب با موضوع «درباره "خودم"» ثبت شده است

احیای آخرین شب قدر که میگذرد،ماه رمضان هم می‌افتد توی سرازیری.ومنی که همیشه پیش از موعد،دلهره‌ی لحظه وداع میگیرم.  همیشه وقتی به مشهد میرویم از همان روز اول ، تصورِ لحظه‌ی آخر و تلخی و دلتنگیِ نگاهِ آخر ، مرا مضطرب میکند . از شما چه پنهان ، وقتی که  خلبان اعلام میکند وارد مشهد مقدس شدیم بی قرار و بی تاب میشوم برای جُستن چیزی ، دستاویزی و مستمسکی ، اِذنی و اجازه ای که بگوید برای همیشه میتوانی اینجا بمانی . که بگوید آخرِ این‌قصه دیگر رفتنی در کار نیست ، بلکه همه اش قرار است ماندن باشد و بودن و حضور ... . و همینطور در پیاده‌روی‌های اربعین ؛ در بین مسیر ، قدم کُند میکنم که از بودن بیشترین استفاده را ببرم ؛ که دیرتر به لحظه جانکاهِ دل‌کندن برسم .در تمام طول مسیر ، به خستگیِ قدم های آخر فکر میکنم . که از طرفی مژده رسیدن میدهد و از طرفی هم خبر از اینکه هر آمدنی را رفتنی است . و لعنت به این رفتن ؛ بقول سید تقی سیدی :[ رسیدن است و جدایی ، درود بر نرسیدن ] .
پس از درک این لحظه ها بود که راحت تر و ملموس تر فهمیدم ، آوینی آن وقتی که میگفت : " ... حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند " دقیقا منظورش از "ماندن" چه بوده .
در میان زمان ها ، رجب و شعبان و رمضان برای من همیشه طعم دیگری داشته و دارد . احساس امنیتی دارم که انها را از سایر اوقات سَوا میکند . از رجب و شعبانِ بچگی هایم جشن های ساده و باصفای کوچه و خیابان را در خاطر دارم . و از رمضان هایش ، احیای دانش آموزی‌ را و دورهمی های کتابخوانی را .
حالا اما در روزگار شلوغ و پر دردسر بزرگسالی ، ماه رجب که شروع میشود حسِ کسی را دارم که بعد از گم‌شدن در یک بیابان بی آب و علف ، به آب و آبادی رسیده . حسِ کتک خورده ای که حالا یار و یاوری دارد . از شروعِ ماه رجب تا اخرین افطار رمضان ، یک اطمینان و آسودگی مرا در بر میکشد . گویی یک پناه ، که از قیل و قال روزگار و آدم‌هایش ، میشود به آن پناهنده شد . یک عدلیه ، که آدمیزاد ، بی تکلف و تعارف ، حتی میتواند از خودش هم شکایت ببرد به او  ، که امن است و امین و امان .
و حالا  همه اینها دارد تمام میشود؛ دعای سحرِ آقای موسوی قهار ؛ هم‌آوایی اسماء الحسنای دم افطار . آدَمَک دوباره تنها میشود و بی تکیه گاه . خودش میماند و خودش . در یک انبانِ پر از کثرات . وسط دنیای بریده از خدا . که هر چیزی را جای او نشانده اند ، جایش را پر نکرده است و از هر طرف رفته‌اند جز وحشتشان نیفزوده است .

کاش ندایی بلند میشد یا دستی از غیب بر می‌آمد که مرا نگهدارد همینجا . کاش میشد ماند و گذر نکرد . از همه آنچه که بر من گذشته است و من از آن گذر کرده ام و از کف داده ام ، جز یک معصومیت از دست رفته برایم باقی نمانده است ... 

دریغ ... 

  • سجاد ...

[ وَرِ عاشق و قمارباز و معامله‌گرم ] میگوید :
حاضرم همه چیزهایی که دارم رو بدم
و از تمنای همه‌ی چیز هایی که ندارم ، ولی آرزوشون رو دارم هم بگذرم
اما در عوض ، "جواب یک سوال" رو بگیرم .

[ وَرِ عاقل و حسابگر و بی‌تعارف‌ترم ] میپرسد :
آن سوالاتی که جوابش را میدانی چه ؟
آنها را به کدامین نرخ حساب کرده‌ای که اقساطش را هنوز پرداخت نکرده ای ؟.

  • سجاد ...

نوشته بود : "برای خدا از چه گذشته ای ؟"
با یک حساب سرانگشتی برایش نوشتم :" والا من به اندازه‌ی سرسوزنی از چیزی نگذشتم . نه خواستم و نه توانستم که بگذرم ؛ همه آن چیزی که میتوانستم خودم با اراده خودم ازش بگذرم اما حریصانه و طمّاعانه  دست ازشان نکشیدم ، [ و بقولِ چمران ، با هزار قدرت عقل توجیهشان کردم ]، به لطایف الحیلِ روزگار ، خودش از چنگم درآورد ؛ من هم در کمال زرنگی آب ریخته را نذر امامزاده کردم !"
حتی از آن کلمه "تواضع" که آخرش توی پاچه ام کرد هم نتوانستم بگذرم .
+ قصه‌ی "قلی خان" رو شِنُفتید ؟

 

+ "... نشد و مشغول ذمه‌ی خودش شد ؛ تقاص از این بدتر ؟! ..."

  • ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۱
  • سجاد ...

یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم  ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"!
راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!

  • سجاد ...

شب را همه خوابیده اند به امید بارش فردا. برای اهالی شهری که کشت و کار و باغ‌شان ، همه زندگی‌شان است ، باران چشم انتظاری دارد .
هوا سرد و ابریست . حالِ من هم . ابرها بدجوری سایه کرده اند ، چنان که سیاهی‌شان . همه نشانه هایی که هر شب به دیدنشان ، دل آرام میکردم امشب زیر سیاهی ابرها ، روی پنهان کرده اند .
استخاره که نه ، اما به تفأّل ، کلام الله را  ، که یک غمزه اش به معجزه ای ، محمدِ اُمّیِ عربی را مسئله آموزِ صد مدرس کرد ، باز میکنم . شاید که گرد این سیاهی زدوده شود و گره از کار فروبسته ما بگشاید .
چه آمده باشد خوب است ؟
 پاسخ آمد : " انسان وقتی دچار گرفتاری شود، در همه‌حال ما را صدا می‌زند ؛ به‌پهلوخوابیده یا نشسته یا ایستاده؛ ولی همین‌که گرفتاری‌اش را برطرف کنیم، می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند؛ انگارنه‌انگار ما را برای رنجی که دچارش شده بود، صدا زده است! کارهای این جفاکارهای غفلت‌زده این‌طور برایشان رنگ‌ولعاب داده می‌شود. " [سوره یونس | آیه ۱۲]
پیش تر ها  هم که فال خواسته بودم چنین نصیبم شده بود :"وقتی در دریا گرفتار طوفان شوید، آنچه به‌جای خدا می‌پرستید، از جلوی چشمتان غیبشان می‌زند و فقط یاد او می‌کنید؛ اما به‌محض اینکه با رساندن شما به ساحل، نجاتتان دهد، رو برمی‌گردانید. انسان نوعاً ناشکر است ." [سوره اسرا | ایه ۶۷]
 ... صبح نشده ، باران رحمت بی حسابش همه را رسیده ...

.

.

| اعلام وضعیت✋ :::
+ من ؟ [افتان و خیزان]  🙄
+ شما ؟ دعا کنید ؛ حتما ، لطفا ، وجداناً ، اضطراراً ، بی تعارف ، بی تکلف ، همین الآن ، از جنس اونایی که برا خودتون میخواید ؛ به همون جرئت و جسارت و کیفیت .
+ حکیم ؟ میگفت : ای انسان ! پیش از آنکه خدا را بشناسی مسبوق به احسان او بوده ای .

فعلا همین |

  • سجاد ...

بگویید ببینم چه جور آدمی هستید . زود باشید . همین حالا شروع کنید و داستان زندگی تان را بگویید.
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم : "داستان زندگی ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفته که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که..."
حرفم را برید که :" چطور زندگی تان داستانی ندارد ؟ پس چه جور زندگی کرده اید ؟"
"چطور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید [تنها] یعنی چه ؟"
"یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمی‌دیدید؟"
"نه ، دیدن که چرا! همه را میبینم . ولی با اینهمه تنهایم !"
"یعنی با هیچکس حرف نمیزنید؟"
"به معنای دقیق کلمه ، با هیچکس!"

+ شب های روشن | داستایفسکی

  • سجاد ...

[ دمِ رفتن ]

گردونه گمراه کننده است . یک جا نشسته ای و دور خودت میچرخی . بسیار دلخسته و سرگشته از چرخش بی امان روزگار ، مدتها منتظر امدن اربعین بودم . باید از این گردونه پیاده میشدم و در هوایی بی غبار ، خارج از این گردونه  نفس تازه میکردم . و کجا بی غبار تر از مسیر بهشتی نجف تا کربلا .
 اما همه چیز در ابهام است . دم رفتن ، همه از نرفتن میگویند ؛ یکی از سر دلسوزی ، ناصحانه منع میکند و دیگری از سر بغضی که  در پنهان کردنش عاجز است ، کینه ورزانه دهان به نیش و کنایه میگشاید . یکی از بحران میگوید و دیگری خبر از انسداد می آورد .  ولی این سخنان هیچکدام دلیل نرفتن نیست ، که راه رفتنی را باید رفت . در نرفتن چیزی نیست جز همین جهنم تاریک و بی چراغِ روزمرگی ...
"حبیب" را نزدیک تر از همه به خودم میپندارم . با آنکه راه بر او بسته اند اما پیرمرد نیمه شب به شط میزند که به کشتی نجات برسد . قول و قراری میگذاریم و توکلت علی الله ...
دست پر محبت حبیب ، من را راحت تر و زود تر  از آنچه فکر میکردم به "نجف" میرساند  . آنجا که چراغش از همه روشن تر است . نورش بر عالمی تابیده و تاریخی را پیش و پس از خود روشن کرده است .

[ نجف ]
+ فرموده اند:  "از جای ها ، آن بهتر ، که آدمی را آنجا مونسی باشد" ؛ و گفته اند: " هر جا آرامش را یافتی همانجا بمان که آنجا وطن توست " .
به راستی نجف ، خانه پدری ست . آدم احساس غریبی نمیکند . سایه پدرانه ای دلت را به شکل محسوسی قرص میکند  . دلیلش جز این نیست که در این خانه زاده شدیم ، در این خانه روییدیم و در این خانه بود که دل به عشق سپردیم .
+  امروزی که ساکن نجفم ، دارم لحظه هایی را زندگی میکنم  که هفته ها و ماه های آینده حسرت یک نفسش را خواهم داشت . کاش میشد این لحظات را جرعه جرعه به پیمانه‌ی باقی ایام ریخت تا هیچ روزی بی تنفس در هوای حریم "علی" به شب نرسد . غروب را در پناه ایوانِ با صفا به نماز می ایستیم . حرف ها و حاجت ها زیاد است ولیکن بقول حافظ " یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم | دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ... "

[ در طریق مشایه ]
+ بنظرم عشق ، مفهومی کلیشه ای و دو پهلو ست که شاعران در انتزاعیات خود آنرا در قالبی موزون شکل داده اند . آنچه در این روز ها و در این مسیر جریان دارد را نمیتوان در کلیشه های دهان پرکنی مثل عشق گنجاند و ختم غائله کرد ؛ که این پدیده ها ورای این موهومات مبهم است . آنکه دنبال فانتزی های عاشقانه باشد در گرمای تابستان راهی بیابان سوزان عراق نمیشود .
شاید قصه ی این پاهای برهنه و دل های پرحرارت و قدم های مشتاق و دست های بخشنده را بتوان اینطور شرح داد که خودشان فرموده اند: "شیعیان ما از باقیمانده گِل ما آفریده شدند... " 🌱 ؛ و اکنون این قوم آخرالزمانی ، دسته دسته و فوج فوج به اصل خود بازمیگردند ...
+ تنها آمده ام ، اما تا این لحظه لنگِ تنهایی ام نمانده ام . دمِ میزبان خیلی گرم است .  پیاده روی امسال برایم متفاوت است . سال اول را برای کنجکاوی امدم و دو بار دیگر را دورهمی و تفریحانه . اینبار را تنها آمده ام و پیِ گمشده ای . گمشده ای که هر چه بیشتر میگذرد مصیبت نبودنش نمایان تر میشود . به هر حال راه افتادن و گشتن بهتر از نشستن و چشم به در ماندن است . شاید همین حرکت تن ، تلنگری باشد برای جانِ فرسوده و در گِل مانده ...
خستگی و تنهایی و بیماری و نگرانی و گرما ؛ یکی از آنها هر کسی را میتواند از هر مسیری منصرف کند و به کنج عیش و عافیت خانه خود برگرداند اما آنکه قدم در این مسیررمیگذارد پیش از همه تکلیفش را با سختی راه روشن کرده است .

[ کربلا ]
صد ملک دلم را به نیم نظری که از حریم و بارگاهش دیدم ، در سرزمینش به امانت میگذارم و بازمیگردیم به شهر خودمان ...

[ شهر  ]
خانه مان ، سایه ایوان و امان نجف بود ؛ با این حال برگشتیم به شهر هایمان ؛ شهر هایی که آسمان روز هایش پر غبار و آسمان شبهایش ظلمات مطلق است . همانجا که تجسم نفرین های علی بر دنیای پس از خود است . همانجا که برادر ، برادر دیگرش را تکفیر میکند و مسلمان بر مسلمان دیگری دست تعدی بلند میکند . همانجا که دفاع از مظلوم در گرو رنگ و تعلقات است و  اسلام محمدی آغشته به سلیقه ی جاهلان و "منم منم" ریاکاران . همانجا که شیطان بر مرکب این جهالت و آن تعلقات سوار میشود و میتازد و جماعتی را از هر سو به مسیر و مقصد خود میکشاند .
اینجا دقیقا همانجایی ست که مصیبتِ آخرالزمانیِ فقدانِ پیامبر روشنگر و امام هدایتگر را میشود به وضوح دید ...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۴
  • سجاد ...

نشد .
مثل موارد دیگری که باید میشد و نشد
مثل همه آدم معمولی هایی که قهرمان هیچ قصه ای نیستند و داستان‌شان نقطه عطفی ندارد
+ یک‌جوری با برخی "نشدن" ها گره خورده ام که دیگر آنها را جزئی از خودم و تقدیرم میدانم . دیگر یکّه نمیخورم . حالا و در بیست و پنجمین تابستان عمرم که با "نشدن" هایم مقارن شده ، با قاطعیت بیشتری میتوانم بگویم که سن آدمی عددِ سالیان عمرش نیست بلکه شمارِ بارهاییست که از درد دلش دود افتاده . حالا دیگر مثل یکی از رفقای خوابگاه ، من هم باید بگویم یک پیرمرد ۲۵ ساله ام .
+ گاهی خدا برخی حرفهایش را از زبان دیگران حواله میکند ؛ مثل همین چند روز پیش که همنشین ما زیر لب  زمزمه میکرد :" یا رب نظر تو برنگردد | برگشتن روزگار سهل است" . حالا با بند انگشتان و بند بند تنم هِی زمزمه میکنم :  "برگشتن روزگار سهل است " .  هِی مرور میکنم که "رضا ، شادی دل است در تلخی قضا" . حرف دلم نیست اما شاید این تشابه راه به سنخیت ببرد و کمی قلبم را نسبت به آنچه تدبیر کرده است مطمئن گرداند ... 🙄😑

  • سجاد ...

 + خواستم درباره بلاتکلیفی بنویسم ، فحش نامه از آب درآمد :) . ولی خب ،  از پیش بدانید ، مخاطب این حرف و همه حرف هایی که اینجا مینویسم فقط خودم‌ام . مینویسم یادگاری بماند برای خودِ سردرگمم .
+ بی ادبی‌ست . عذر میخواهم . آدم بلاتکلیف "خر" است ؛ خرِ بارکش ؛ بارکشِ غم و رنج های خودش و حمّالِ اموالِ وارثِ بعد از خودش .
راستش آدم قبل از هر چیز ، باید نظم زندگی اش را تعریف کند و کد های دستوری اش را از پیش بنویسد . قبل از اینکه احرام ببندد باید قدری بیاندیشد که قرار است گرد کدام کعبه  بچرخد ؟ که از قدیم گفته اند دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد .
 تصورم اینست یک زندگی ، برای اینکه به مرحله ای برسد که تازه بتوان آنرا روی ترازو گذاشت و داوری کرد ، و کم و کیفش را سنجید که درست بوده یا غلط ، به راه بوده  یا بیراه ، باید نظم خاص خودش را بشناسد . زندگی بی شباهت به موسیقی نیست . قبل از هر چیز باید ساز را کوک کرد که نت ها به قاعده نواخته شوند . همه ابعاد و شئونات زندگی آدمی ، همه به مثابه جزئی از یک سمفونی بزرگند . در عین استقلال ، اما در تعامل با یکدیگر  هم‌نوازی میکنند ؛ همه فراز و فرود ها بر اساس یک نظم از پیش تعیین شده است . بنظر میرسد اگر تعارف با خودم را کنار بگذارم ، همچنانکه با پریشان نوازی ، قطعه ای گوش‌نواز شکل نمیگیرد ، با "باری به هر جهت بردن" هم اساسا زندگی به جریان نمی افتد . دست و پازدن است ؛ دست وپا زدن‌های بی حاصل یک غریقِ شنا نابلد .
آدم بلاتکلیف لنگ در هواست ؛ عاری از هر گونه شخصیت یا همان بی شخصیتِ خودمان :) . موجودی‌ست ناموزون و از هم گسیخته که هر قسمت از وجود و افکارش به ساز یکی میرقصد . تقدیرش را امواج متلاطم و ناپایدار  سلایق دیگران رقم میزند . مقلدی ست  بس سخیف . آدم بلاتکلیف ، مجمع تناقضات است . زندگی اش بازاریست . ارزش هایش را به قیمت بخرند میفروشد .  محل کسبش جایی‌ست ، بین رومیِ روم و زنگیِ زنگ ، که راحت بتواند بغلتد آنجایی که دردسر نشود .  پیش از جنگ دنبال غنیمت است . آدم بلاتکلیف ول معطل است . حرکت نمیکند اما ثبات هم ندارد . غوطه ور است در پراکندگی های ذهنی بی پایانش . موجودی‌ست "غُرغُرو و هُرهُری" .
+ باید این سوال را گوشه ذهن قاب کرد و قبل از هر انتخابی و سرِ هر بزنگاهی ، از خود پرسید که "نظم من چیست و چگونه است ؟" سوالی به گستردگی هستی ؛ از پنهانی ترین وجوه آدمی تا اثر گذار ترین امور سیاسی و اجتماعی

+ سجاد خان ! خاک بر سر خرت اگر بشوی یک همچین چیز ناجوری.

+ بدیهیات : با بی نظمی داخلی نمیشود به مصاف نظم جهانی رفت 😉

+ هجدهم‌ رمضان ۱۴۴۳

 

  • ۳ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۲۷
  • سجاد ...

آدمی را  ساخته اند برای حرکت و صیرورت ، و زندگی را بنا کرده اند بر تک تک لحظه ها و ثانیه ها . اراده است که انسان را به حرکت در میاورد و زندگی را در بستر ثانیه ها به جریان می اندازد . اراده را اگر از آدمی بگیرند توفیری با چهار پایان درنده خوی بیابان نشین ندارد . اراده است که به کنش های آدم معنا میبخشد . اراده اگر قوی باشد کوه را هم جابجا خواهد کرد . "عادت" اما آفتِ اراده است .
عادت ، سرکشی و جسارتِ اراده را عقیم میکند .
عادت ، بنای با شکوه خواستن را فرومیریزد .
عادت ، از انسان ، مرده متحرک میسازد .
عادت ، آدم را در بند میکند .
عادت ، شگفت انگیز ترین لحظات را ، تکراری میکند .
عادت ، آدمی را خسته میکند ؛ دچار بطالت و بیهودگی میکند . آهنگ زندگی را یکنواخت میکند . حتی نادر ابراهیمی یک جایی میگوید نماز هم اگر از روی عادت خوانده شد دیگر نماز نیست بلکه صرفا تکرار یک عادت است .
رمضان  را از جهاتی شاید بتوان ماه شورش نامید . شورش علیه گردونه باطل عادات .
نخوردن ، در روزگار خوردن؛
نخفتن ، در روزگار خفتن ؛
رفتن ، در روزگار ماندن ...
رمضان شاید تلاشی ست برای رهایی و رهیدن از این عادات و ابتلائات .

+ نکته کنکوری : هر چیزی که عادی شد و عادت شد ، لزوما به این معنی نیست که پسندیده هم شد 

+  بهانه ای اگرچه کوچک ، قدمی اگرچه کوتاه ، میتواند خرق عادت کند و معجزه رقم بزند .

+ خدا ما را از شر همه‌ی چیزهایی که می‌توانیم به آن عادت کنیم حفظ کند!

+ خدا ما را از شر همه‌ی حرفهایی که میزنیم و به آن عمل نمیکنیم هم حفظ کند! :))

  • ۱ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۳
  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب