یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"!
راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!
- ۰ نظر
- ۲۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۳