نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

نقل به مضمون
شنیدم که گفته شده
در زندگی یه نفحاتی پیش میاد
که هر کس اونو دریابه
و خودشو در معرض نسیمی از اون نفحات قرار بده
بارشو بسته و رفته ...
آقای الداغیِ عزیز و شهید ،
شما را و امثال شما را که میبینم
هیچ محملی برای توجیه وجودِ ذیجود خودم پیدا نمیکنم .
باز هم بقول قلی خان :[ تقاص از این بدتر ؟ ]

 

  • ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۵۲
  • سجاد ...

احیای آخرین شب قدر که میگذرد،ماه رمضان هم می‌افتد توی سرازیری.ومنی که همیشه پیش از موعد،دلهره‌ی لحظه وداع میگیرم.  همیشه وقتی به مشهد میرویم از همان روز اول ، تصورِ لحظه‌ی آخر و تلخی و دلتنگیِ نگاهِ آخر ، مرا مضطرب میکند . از شما چه پنهان ، وقتی که  خلبان اعلام میکند وارد مشهد مقدس شدیم بی قرار و بی تاب میشوم برای جُستن چیزی ، دستاویزی و مستمسکی ، اِذنی و اجازه ای که بگوید برای همیشه میتوانی اینجا بمانی . که بگوید آخرِ این‌قصه دیگر رفتنی در کار نیست ، بلکه همه اش قرار است ماندن باشد و بودن و حضور ... . و همینطور در پیاده‌روی‌های اربعین ؛ در بین مسیر ، قدم کُند میکنم که از بودن بیشترین استفاده را ببرم ؛ که دیرتر به لحظه جانکاهِ دل‌کندن برسم .در تمام طول مسیر ، به خستگیِ قدم های آخر فکر میکنم . که از طرفی مژده رسیدن میدهد و از طرفی هم خبر از اینکه هر آمدنی را رفتنی است . و لعنت به این رفتن ؛ بقول سید تقی سیدی :[ رسیدن است و جدایی ، درود بر نرسیدن ] .
پس از درک این لحظه ها بود که راحت تر و ملموس تر فهمیدم ، آوینی آن وقتی که میگفت : " ... حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند " دقیقا منظورش از "ماندن" چه بوده .
در میان زمان ها ، رجب و شعبان و رمضان برای من همیشه طعم دیگری داشته و دارد . احساس امنیتی دارم که انها را از سایر اوقات سَوا میکند . از رجب و شعبانِ بچگی هایم جشن های ساده و باصفای کوچه و خیابان را در خاطر دارم . و از رمضان هایش ، احیای دانش آموزی‌ را و دورهمی های کتابخوانی را .
حالا اما در روزگار شلوغ و پر دردسر بزرگسالی ، ماه رجب که شروع میشود حسِ کسی را دارم که بعد از گم‌شدن در یک بیابان بی آب و علف ، به آب و آبادی رسیده . حسِ کتک خورده ای که حالا یار و یاوری دارد . از شروعِ ماه رجب تا اخرین افطار رمضان ، یک اطمینان و آسودگی مرا در بر میکشد . گویی یک پناه ، که از قیل و قال روزگار و آدم‌هایش ، میشود به آن پناهنده شد . یک عدلیه ، که آدمیزاد ، بی تکلف و تعارف ، حتی میتواند از خودش هم شکایت ببرد به او  ، که امن است و امین و امان .
و حالا  همه اینها دارد تمام میشود؛ دعای سحرِ آقای موسوی قهار ؛ هم‌آوایی اسماء الحسنای دم افطار . آدَمَک دوباره تنها میشود و بی تکیه گاه . خودش میماند و خودش . در یک انبانِ پر از کثرات . وسط دنیای بریده از خدا . که هر چیزی را جای او نشانده اند ، جایش را پر نکرده است و از هر طرف رفته‌اند جز وحشتشان نیفزوده است .

کاش ندایی بلند میشد یا دستی از غیب بر می‌آمد که مرا نگهدارد همینجا . کاش میشد ماند و گذر نکرد . از همه آنچه که بر من گذشته است و من از آن گذر کرده ام و از کف داده ام ، جز یک معصومیت از دست رفته برایم باقی نمانده است ... 

دریغ ... 

  • سجاد ...

[ وَرِ عاشق و قمارباز و معامله‌گرم ] میگوید :
حاضرم همه چیزهایی که دارم رو بدم
و از تمنای همه‌ی چیز هایی که ندارم ، ولی آرزوشون رو دارم هم بگذرم
اما در عوض ، "جواب یک سوال" رو بگیرم .

[ وَرِ عاقل و حسابگر و بی‌تعارف‌ترم ] میپرسد :
آن سوالاتی که جوابش را میدانی چه ؟
آنها را به کدامین نرخ حساب کرده‌ای که اقساطش را هنوز پرداخت نکرده ای ؟.

  • سجاد ...

نوشته بود : "برای خدا از چه گذشته ای ؟"
با یک حساب سرانگشتی برایش نوشتم :" والا من به اندازه‌ی سرسوزنی از چیزی نگذشتم . نه خواستم و نه توانستم که بگذرم ؛ همه آن چیزی که میتوانستم خودم با اراده خودم ازش بگذرم اما حریصانه و طمّاعانه  دست ازشان نکشیدم ، [ و بقولِ چمران ، با هزار قدرت عقل توجیهشان کردم ]، به لطایف الحیلِ روزگار ، خودش از چنگم درآورد ؛ من هم در کمال زرنگی آب ریخته را نذر امامزاده کردم !"
حتی از آن کلمه "تواضع" که آخرش توی پاچه ام کرد هم نتوانستم بگذرم .
+ قصه‌ی "قلی خان" رو شِنُفتید ؟

 

+ "... نشد و مشغول ذمه‌ی خودش شد ؛ تقاص از این بدتر ؟! ..."

  • ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۱
  • سجاد ...

سلام آقای رئیسی .
ایام تبلیغات انتخابات بود . سال نود و شش . بطور خیلی اتفاقی نماز را در مسجد یکی از محلات قدیمی شیراز خواندم . بعد از نماز ، یکی از درب مسجد وارد شد . گویی که کشتی هایش در عمیق ترین و مخوف ترین اقیانوس جهان غرق شده باشد . با چهره ای که گَردِ خستگی بر رویش نشسته بود . البته آنچه من دیدم خستگی نبود . خیلی پیچیده تر از خستگی بود . شاید یکجور کلافگی یا پژمردگی یا فرسودگی . نمیدانم چه بود . هیچکدام از این کلمات نمیتوانند آنچه من از صورت او دیدم را توصیف کنند . از تجمع انتخاباتی بنفش ها خبر آورده بود . اینکه همه همّ و غمشان بزن و برقص است . اینکه اینها چه میفهمند نان درآوردن و زن و بچه و خانه را اداره کردن یعنی چه ؟. چیز زیادی البته نگفت . همه حرفهایش در همان ناگفته هایش بود . که شاکی بود ؛ از خودش ، از زندگی‌اش ، از دو دوتا چهار تا نشدن‌هایش ، از نادیده گرفته شدنش ، از به حساب نیامدنش ، از رها شدنش ، از به فراموشی سپرده شدنش ، از بازنده بودنش . اما در آن چهره‌ی دَرهمی که از وصفش عاجزم ، یک چیز مثل ماه شب چهارده نمایان بود ؛ "نجابت" . نجیب بود . و اصیل . از همانها که درباره‌شان گفته اند یاری‌گری جز خدا ندارند . دقیقا از همانها بود . اما آقای رئیسی ! با همه اینها ، او چشم امیدش به شما بود . رای‌ش با شما بود . آنقدر امید داشت که دلم نیامد از بازی کثیف اصولگرایان تحت عنوان وحدت ، برایش چیزی بگویم . از مسجد رفتم . اما آن چهره در خاطرم ماند .
روز انتخابات وارد شعبه‌ی رای‌گیری شدم .  من در آن انتخابات به دلایلی که شرح‌اش لازم نیست ، رای سفید دادم . ابتدا میخواستم روی برگه‌ی رای ، نام محمود احمدی نژاد یا سعید جلیلی را بنویسم . اما منصرف شدم و این را نوشتم :" استقلال آزادی جمهوری‌اسلامی" .
از درب مدرسه‌ی محل رای گیری که خواستم خارج شوم یکی از همان آدم ها با همان مختصاتِ اصالت و نجابت ، جلویم سبز شد . سر و وضعِ صورت و ریش ها و لباس‌هایم را که دید ، چشمک زد و زیر لب پرسید "رئیسی دیگه" ؟ در پاسخ نیمچه لبخندی زدم و رد شدم .
اقای رئیسی ! من هنوز دارم به آن چهره ها فکر میکنم . خیلی از خاطرات کوچک و بزرگ زندگی ام را از یاد برده ام . اما آن چهره ها را نه ...

  • سجاد ...

یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم  ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"!
راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!

  • سجاد ...

 

 

 

 

بعد از حاج قاسم ، فقط خوش به حال "آقای اصغر" ... 🍃

  • سجاد ...

در شعله‌ی فراقی دیرین گداختن
و از دیگران گریختن
و عزمِ هجرت به شوق "تو" انگیختن
و در مژگان سیاه "تو" آویختن
از غیر گسستن
و به "تو" پیوستن
و رشته‌ی انس و الفت به زلف "تو" بستن ؛
... دستم را بگیر

 

 + [امروز روزِ تو بود] ؛ از همان اول، دم طلوع آفتاب ، که بی خبر ، صدای نم‌نم باران را شنیدم باید میدانستم که پیش قدم هایت را آب و جارو میکنند . 

 + بقول آلبرکامو ، آنگاه که به معشوقه اش نوشت :" من هرگز در زندگی به اندازه الان که خودم را به تمامی به تو سپرده ام احساس امنیت نکرده ام."

ممنون که به موقع رسیدی 🙏😍

  • سجاد ...

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ... 🌱🍃

+ یادگاری و یادآوری | شکر ❤...

  • سجاد ...

شب را همه خوابیده اند به امید بارش فردا. برای اهالی شهری که کشت و کار و باغ‌شان ، همه زندگی‌شان است ، باران چشم انتظاری دارد .
هوا سرد و ابریست . حالِ من هم . ابرها بدجوری سایه کرده اند ، چنان که سیاهی‌شان . همه نشانه هایی که هر شب به دیدنشان ، دل آرام میکردم امشب زیر سیاهی ابرها ، روی پنهان کرده اند .
استخاره که نه ، اما به تفأّل ، کلام الله را  ، که یک غمزه اش به معجزه ای ، محمدِ اُمّیِ عربی را مسئله آموزِ صد مدرس کرد ، باز میکنم . شاید که گرد این سیاهی زدوده شود و گره از کار فروبسته ما بگشاید .
چه آمده باشد خوب است ؟
 پاسخ آمد : " انسان وقتی دچار گرفتاری شود، در همه‌حال ما را صدا می‌زند ؛ به‌پهلوخوابیده یا نشسته یا ایستاده؛ ولی همین‌که گرفتاری‌اش را برطرف کنیم، می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند؛ انگارنه‌انگار ما را برای رنجی که دچارش شده بود، صدا زده است! کارهای این جفاکارهای غفلت‌زده این‌طور برایشان رنگ‌ولعاب داده می‌شود. " [سوره یونس | آیه ۱۲]
پیش تر ها  هم که فال خواسته بودم چنین نصیبم شده بود :"وقتی در دریا گرفتار طوفان شوید، آنچه به‌جای خدا می‌پرستید، از جلوی چشمتان غیبشان می‌زند و فقط یاد او می‌کنید؛ اما به‌محض اینکه با رساندن شما به ساحل، نجاتتان دهد، رو برمی‌گردانید. انسان نوعاً ناشکر است ." [سوره اسرا | ایه ۶۷]
 ... صبح نشده ، باران رحمت بی حسابش همه را رسیده ...

.

.

| اعلام وضعیت✋ :::
+ من ؟ [افتان و خیزان]  🙄
+ شما ؟ دعا کنید ؛ حتما ، لطفا ، وجداناً ، اضطراراً ، بی تعارف ، بی تکلف ، همین الآن ، از جنس اونایی که برا خودتون میخواید ؛ به همون جرئت و جسارت و کیفیت .
+ حکیم ؟ میگفت : ای انسان ! پیش از آنکه خدا را بشناسی مسبوق به احسان او بوده ای .

فعلا همین |

  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب