نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

سلام 🍃
امروز
در روز تولد بیست و چند سالگی
دقایقی را پشت درب اتاق عمل نشسته بودم 
منتظر ،
که اسمم را بخوانند و خودم را بسپارم به تیغِ جراحیِ یک پزشکِ ممکن الخطا .
فرصتی پیش آمده بود تا در این برزخ‌‌واره‌ ، بی‌هیچ دستاویزِ سرگرم کننده‌ای ، هرآنچه بر من گذشته را سر فصل‌وار تورق کنم ؛
و ذیلِ هر فصل، ماجراهایی بود از انتخاب‌ها و مکافات‌اش؛ از جبرها و تحمیلات‌اش.
و مرور میکردم احتمالات را
و  قطعی ترین آنها _یعنی مرگ را_
و این سوال ، که تولستوی بزرگ هم در اوج شهرت و محبوبیت‌اش ، پس از مشاهده مرگ برادرش ، نتوانست به آن فکر نکند :
[آیا معنایی در زندگی وجود دارد که با مرگ حتمی‌ای که در انتظارمان می‌باشد ، نابود نگردد ؟]
و این احتمالِ نه چندان بعید که
این پست _همین کلماتِ یکهوییِ پشت درب اتاق عمل_
یا هر پست دیگر این وبلاگ
میتوانست آخرین نوشته‌ی این صفحه باشد ؛ 

و این واقعیت عریان که [ زمستان است و بی برگی ؛ بیابان است و تاریکی] 
به هر حال
دعا کنید به حال جان و تنم ...
یا علی 🍃

  • ۲۰ تیر ۰۲ ، ۲۱:۲۰
  • سجاد ...

...

گلویی تشنه
جامی می
مسلمانی بلاتکلیف...

  • سجاد ...

سلام :)

همیشه فکر میکردم چیزی که اهمیت دارد ، معنا و محتوای آدم‌هاست ؛ البته هنوز هم بنظرم معیار غلطی نیست . اما تازگی‌ها ، فرم و قالبِ شخصیتیِ آدم ها ، بیشتر توجهم را جلب میکند. انگار که این قالب در سرنوشت آدم ها "تعیین کننده تر" از محتوای درونِ قالب هاست .
این نکته را زمانی درک کردم که در برخورد با شخصی ، این سوال در من ایجاد شد ، فلانی که خیلی آدم مذهبی ایست ، با حفظ همین قالبِ شخصیتی و الگوریتم رفتاری ، اگر یک آدم غیرمذهبی بود چه طوری رفتار میکرد ؟ یا آن دیگری که به غایت انسان مدرنی بنظر میرسد ، ورژن مذهبی‌ش چه طور آدمی میشود ؟
پاسخ ها بعضا جالب انگیزناک و در نگاه اول ، دور و غیرمنتظره بود ؛ میتوانست از آنها چیزی بسازد که اکنون در لفظ و تحلیل آنرا نکوهش میکنند .
... نکته عبرت انگیز اینجا بود که یادم آمد انسان هایی را که محتوای شدیدا متضادی در نسبت با یکدیگر داشتند اما چون الگوی فهم و رفتارشان از یک شکل و شمایل واحد پیروی میکرد ، بالاخره در یک نقطه به هم پیوستند ...
و نکته کنکوری این بود که  قالب های معیوب و متزلزل اگر سرشار از حقیقت ناب هم باشد ، آن قالب ، ظرفیتِ تحمل ندارد و بالاخره یک‌روزی و یک‌جایی نشتی میدهد و هدر میرود ...
و نکته خوفناک اینجا بود که خودم را هم در این فرمول گذاشتم و نتیجه ، چیزی که باید ، نبود .
اینجا بود که بنظرم آمد زین پس  آدم ها را _در وهله اول_نه بر اساس محتوای درونی ، که بر اساس قالب های شخصیتی‌ دسته بندی کنم ؛ اگر چه از مدت ها پیش بصورت ناخودآگاه چنین میکنم .

  • سجاد ...

نقل به مضمون
شنیدم که گفته شده
در زندگی یه نفحاتی پیش میاد
که هر کس اونو دریابه
و خودشو در معرض نسیمی از اون نفحات قرار بده
بارشو بسته و رفته ...
آقای الداغیِ عزیز و شهید ،
شما را و امثال شما را که میبینم
هیچ محملی برای توجیه وجودِ ذیجود خودم پیدا نمیکنم .
باز هم بقول قلی خان :[ تقاص از این بدتر ؟ ]

 

  • ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۵۲
  • سجاد ...

احیای آخرین شب قدر که میگذرد،ماه رمضان هم می‌افتد توی سرازیری.ومنی که همیشه پیش از موعد،دلهره‌ی لحظه وداع میگیرم.  همیشه وقتی به مشهد میرویم از همان روز اول ، تصورِ لحظه‌ی آخر و تلخی و دلتنگیِ نگاهِ آخر ، مرا مضطرب میکند . از شما چه پنهان ، وقتی که  خلبان اعلام میکند وارد مشهد مقدس شدیم بی قرار و بی تاب میشوم برای جُستن چیزی ، دستاویزی و مستمسکی ، اِذنی و اجازه ای که بگوید برای همیشه میتوانی اینجا بمانی . که بگوید آخرِ این‌قصه دیگر رفتنی در کار نیست ، بلکه همه اش قرار است ماندن باشد و بودن و حضور ... . و همینطور در پیاده‌روی‌های اربعین ؛ در بین مسیر ، قدم کُند میکنم که از بودن بیشترین استفاده را ببرم ؛ که دیرتر به لحظه جانکاهِ دل‌کندن برسم .در تمام طول مسیر ، به خستگیِ قدم های آخر فکر میکنم . که از طرفی مژده رسیدن میدهد و از طرفی هم خبر از اینکه هر آمدنی را رفتنی است . و لعنت به این رفتن ؛ بقول سید تقی سیدی :[ رسیدن است و جدایی ، درود بر نرسیدن ] .
پس از درک این لحظه ها بود که راحت تر و ملموس تر فهمیدم ، آوینی آن وقتی که میگفت : " ... حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند " دقیقا منظورش از "ماندن" چه بوده .
در میان زمان ها ، رجب و شعبان و رمضان برای من همیشه طعم دیگری داشته و دارد . احساس امنیتی دارم که انها را از سایر اوقات سَوا میکند . از رجب و شعبانِ بچگی هایم جشن های ساده و باصفای کوچه و خیابان را در خاطر دارم . و از رمضان هایش ، احیای دانش آموزی‌ را و دورهمی های کتابخوانی را .
حالا اما در روزگار شلوغ و پر دردسر بزرگسالی ، ماه رجب که شروع میشود حسِ کسی را دارم که بعد از گم‌شدن در یک بیابان بی آب و علف ، به آب و آبادی رسیده . حسِ کتک خورده ای که حالا یار و یاوری دارد . از شروعِ ماه رجب تا اخرین افطار رمضان ، یک اطمینان و آسودگی مرا در بر میکشد . گویی یک پناه ، که از قیل و قال روزگار و آدم‌هایش ، میشود به آن پناهنده شد . یک عدلیه ، که آدمیزاد ، بی تکلف و تعارف ، حتی میتواند از خودش هم شکایت ببرد به او  ، که امن است و امین و امان .
و حالا  همه اینها دارد تمام میشود؛ دعای سحرِ آقای موسوی قهار ؛ هم‌آوایی اسماء الحسنای دم افطار . آدَمَک دوباره تنها میشود و بی تکیه گاه . خودش میماند و خودش . در یک انبانِ پر از کثرات . وسط دنیای بریده از خدا . که هر چیزی را جای او نشانده اند ، جایش را پر نکرده است و از هر طرف رفته‌اند جز وحشتشان نیفزوده است .

کاش ندایی بلند میشد یا دستی از غیب بر می‌آمد که مرا نگهدارد همینجا . کاش میشد ماند و گذر نکرد . از همه آنچه که بر من گذشته است و من از آن گذر کرده ام و از کف داده ام ، جز یک معصومیت از دست رفته برایم باقی نمانده است ... 

دریغ ... 

  • سجاد ...

[ وَرِ عاشق و قمارباز و معامله‌گرم ] میگوید :
حاضرم همه چیزهایی که دارم رو بدم
و از تمنای همه‌ی چیز هایی که ندارم ، ولی آرزوشون رو دارم هم بگذرم
اما در عوض ، "جواب یک سوال" رو بگیرم .

[ وَرِ عاقل و حسابگر و بی‌تعارف‌ترم ] میپرسد :
آن سوالاتی که جوابش را میدانی چه ؟
آنها را به کدامین نرخ حساب کرده‌ای که اقساطش را هنوز پرداخت نکرده ای ؟.

  • سجاد ...

نوشته بود : "برای خدا از چه گذشته ای ؟"
با یک حساب سرانگشتی برایش نوشتم :" والا من به اندازه‌ی سرسوزنی از چیزی نگذشتم . نه خواستم و نه توانستم که بگذرم ؛ همه آن چیزی که میتوانستم خودم با اراده خودم ازش بگذرم اما حریصانه و طمّاعانه  دست ازشان نکشیدم ، [ و بقولِ چمران ، با هزار قدرت عقل توجیهشان کردم ]، به لطایف الحیلِ روزگار ، خودش از چنگم درآورد ؛ من هم در کمال زرنگی آب ریخته را نذر امامزاده کردم !"
حتی از آن کلمه "تواضع" که آخرش توی پاچه ام کرد هم نتوانستم بگذرم .
+ قصه‌ی "قلی خان" رو شِنُفتید ؟

 

+ "... نشد و مشغول ذمه‌ی خودش شد ؛ تقاص از این بدتر ؟! ..."

  • ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۱
  • سجاد ...

سلام آقای رئیسی .
ایام تبلیغات انتخابات بود . سال نود و شش . بطور خیلی اتفاقی نماز را در مسجد یکی از محلات قدیمی شیراز خواندم . بعد از نماز ، یکی از درب مسجد وارد شد . گویی که کشتی هایش در عمیق ترین و مخوف ترین اقیانوس جهان غرق شده باشد . با چهره ای که گَردِ خستگی بر رویش نشسته بود . البته آنچه من دیدم خستگی نبود . خیلی پیچیده تر از خستگی بود . شاید یکجور کلافگی یا پژمردگی یا فرسودگی . نمیدانم چه بود . هیچکدام از این کلمات نمیتوانند آنچه من از صورت او دیدم را توصیف کنند . از تجمع انتخاباتی بنفش ها خبر آورده بود . اینکه همه همّ و غمشان بزن و برقص است . اینکه اینها چه میفهمند نان درآوردن و زن و بچه و خانه را اداره کردن یعنی چه ؟. چیز زیادی البته نگفت . همه حرفهایش در همان ناگفته هایش بود . که شاکی بود ؛ از خودش ، از زندگی‌اش ، از دو دوتا چهار تا نشدن‌هایش ، از نادیده گرفته شدنش ، از به حساب نیامدنش ، از رها شدنش ، از به فراموشی سپرده شدنش ، از بازنده بودنش . اما در آن چهره‌ی دَرهمی که از وصفش عاجزم ، یک چیز مثل ماه شب چهارده نمایان بود ؛ "نجابت" . نجیب بود . و اصیل . از همانها که درباره‌شان گفته اند یاری‌گری جز خدا ندارند . دقیقا از همانها بود . اما آقای رئیسی ! با همه اینها ، او چشم امیدش به شما بود . رای‌ش با شما بود . آنقدر امید داشت که دلم نیامد از بازی کثیف اصولگرایان تحت عنوان وحدت ، برایش چیزی بگویم . از مسجد رفتم . اما آن چهره در خاطرم ماند .
روز انتخابات وارد شعبه‌ی رای‌گیری شدم .  من در آن انتخابات به دلایلی که شرح‌اش لازم نیست ، رای سفید دادم . ابتدا میخواستم روی برگه‌ی رای ، نام محمود احمدی نژاد یا سعید جلیلی را بنویسم . اما منصرف شدم و این را نوشتم :" استقلال آزادی جمهوری‌اسلامی" .
از درب مدرسه‌ی محل رای گیری که خواستم خارج شوم یکی از همان آدم ها با همان مختصاتِ اصالت و نجابت ، جلویم سبز شد . سر و وضعِ صورت و ریش ها و لباس‌هایم را که دید ، چشمک زد و زیر لب پرسید "رئیسی دیگه" ؟ در پاسخ نیمچه لبخندی زدم و رد شدم .
اقای رئیسی ! من هنوز دارم به آن چهره ها فکر میکنم . خیلی از خاطرات کوچک و بزرگ زندگی ام را از یاد برده ام . اما آن چهره ها را نه ...

  • سجاد ...

یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم  ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"!
راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!

  • سجاد ...

 

 

 

 

بعد از حاج قاسم ، فقط خوش به حال "آقای اصغر" ... 🍃

  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب