نقل به مضمون شنیدم که گفته شده در زندگی یه نفحاتی پیش میاد که هر کس اونو دریابه و خودشو در معرض نسیمی از اون نفحات قرار بده بارشو بسته و رفته ... آقای الداغیِ عزیز و شهید ، شما را و امثال شما را که میبینم هیچ محملی برای توجیه وجودِ ذیجود خودم پیدا نمیکنم . باز هم بقول قلی خان :[ تقاص از این بدتر ؟ ]
احیای آخرین شب قدر که میگذرد،ماه رمضان هم میافتد توی سرازیری.ومنی که همیشه پیش از موعد،دلهرهی لحظه وداع میگیرم. همیشه وقتی به مشهد میرویم از همان روز اول ، تصورِ لحظهی آخر و تلخی و دلتنگیِ نگاهِ آخر ، مرا مضطرب میکند . از شما چه پنهان ، وقتی که خلبان اعلام میکند وارد مشهد مقدس شدیم بی قرار و بی تاب میشوم برای جُستن چیزی ، دستاویزی و مستمسکی ، اِذنی و اجازه ای که بگوید برای همیشه میتوانی اینجا بمانی . که بگوید آخرِ اینقصه دیگر رفتنی در کار نیست ، بلکه همه اش قرار است ماندن باشد و بودن و حضور ... . و همینطور در پیادهرویهای اربعین ؛ در بین مسیر ، قدم کُند میکنم که از بودن بیشترین استفاده را ببرم ؛ که دیرتر به لحظه جانکاهِ دلکندن برسم .در تمام طول مسیر ، به خستگیِ قدم های آخر فکر میکنم . که از طرفی مژده رسیدن میدهد و از طرفی هم خبر از اینکه هر آمدنی را رفتنی است . و لعنت به این رفتن ؛ بقول سید تقی سیدی :[ رسیدن است و جدایی ، درود بر نرسیدن ] . پس از درک این لحظه ها بود که راحت تر و ملموس تر فهمیدم ، آوینی آن وقتی که میگفت : " ... حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند " دقیقا منظورش از "ماندن" چه بوده . در میان زمان ها ، رجب و شعبان و رمضان برای من همیشه طعم دیگری داشته و دارد . احساس امنیتی دارم که انها را از سایر اوقات سَوا میکند . از رجب و شعبانِ بچگی هایم جشن های ساده و باصفای کوچه و خیابان را در خاطر دارم . و از رمضان هایش ، احیای دانش آموزی را و دورهمی های کتابخوانی را . حالا اما در روزگار شلوغ و پر دردسر بزرگسالی ، ماه رجب که شروع میشود حسِ کسی را دارم که بعد از گمشدن در یک بیابان بی آب و علف ، به آب و آبادی رسیده . حسِ کتک خورده ای که حالا یار و یاوری دارد . از شروعِ ماه رجب تا اخرین افطار رمضان ، یک اطمینان و آسودگی مرا در بر میکشد . گویی یک پناه ، که از قیل و قال روزگار و آدمهایش ، میشود به آن پناهنده شد . یک عدلیه ، که آدمیزاد ، بی تکلف و تعارف ، حتی میتواند از خودش هم شکایت ببرد به او ، که امن است و امین و امان . و حالا همه اینها دارد تمام میشود؛ دعای سحرِ آقای موسوی قهار ؛ همآوایی اسماء الحسنای دم افطار . آدَمَک دوباره تنها میشود و بی تکیه گاه . خودش میماند و خودش . در یک انبانِ پر از کثرات . وسط دنیای بریده از خدا . که هر چیزی را جای او نشانده اند ، جایش را پر نکرده است و از هر طرف رفتهاند جز وحشتشان نیفزوده است .
کاش ندایی بلند میشد یا دستی از غیب بر میآمد که مرا نگهدارد همینجا . کاش میشد ماند و گذر نکرد . از همه آنچه که بر من گذشته است و من از آن گذر کرده ام و از کف داده ام ، جز یک معصومیت از دست رفته برایم باقی نمانده است ...
[ وَرِ عاشق و قمارباز و معاملهگرم ] میگوید : حاضرم همه چیزهایی که دارم رو بدم و از تمنای همهی چیز هایی که ندارم ، ولی آرزوشون رو دارم هم بگذرم اما در عوض ، "جواب یک سوال" رو بگیرم .
[ وَرِ عاقل و حسابگر و بیتعارفترم ] میپرسد : آن سوالاتی که جوابش را میدانی چه ؟ آنها را به کدامین نرخ حساب کردهای که اقساطش را هنوز پرداخت نکرده ای ؟.
نوشته بود : "برای خدا از چه گذشته ای ؟" با یک حساب سرانگشتی برایش نوشتم :" والا من به اندازهی سرسوزنی از چیزی نگذشتم . نه خواستم و نه توانستم که بگذرم ؛ همه آن چیزی که میتوانستم خودم با اراده خودم ازش بگذرم اما حریصانه و طمّاعانه دست ازشان نکشیدم ، [ و بقولِ چمران ، با هزار قدرت عقل توجیهشان کردم ]، به لطایف الحیلِ روزگار ، خودش از چنگم درآورد ؛ من هم در کمال زرنگی آب ریخته را نذر امامزاده کردم !" حتی از آن کلمه "تواضع" که آخرش توی پاچه ام کرد هم نتوانستم بگذرم . + قصهی "قلی خان" رو شِنُفتید ؟
+ "... نشد و مشغول ذمهی خودش شد ؛ تقاص از این بدتر ؟! ..."
سلام آقای رئیسی . ایام تبلیغات انتخابات بود . سال نود و شش . بطور خیلی اتفاقی نماز را در مسجد یکی از محلات قدیمی شیراز خواندم . بعد از نماز ، یکی از درب مسجد وارد شد . گویی که کشتی هایش در عمیق ترین و مخوف ترین اقیانوس جهان غرق شده باشد . با چهره ای که گَردِ خستگی بر رویش نشسته بود . البته آنچه من دیدم خستگی نبود . خیلی پیچیده تر از خستگی بود . شاید یکجور کلافگی یا پژمردگی یا فرسودگی . نمیدانم چه بود . هیچکدام از این کلمات نمیتوانند آنچه من از صورت او دیدم را توصیف کنند . از تجمع انتخاباتی بنفش ها خبر آورده بود . اینکه همه همّ و غمشان بزن و برقص است . اینکه اینها چه میفهمند نان درآوردن و زن و بچه و خانه را اداره کردن یعنی چه ؟. چیز زیادی البته نگفت . همه حرفهایش در همان ناگفته هایش بود . که شاکی بود ؛ از خودش ، از زندگیاش ، از دو دوتا چهار تا نشدنهایش ، از نادیده گرفته شدنش ، از به حساب نیامدنش ، از رها شدنش ، از به فراموشی سپرده شدنش ، از بازنده بودنش . اما در آن چهرهی دَرهمی که از وصفش عاجزم ، یک چیز مثل ماه شب چهارده نمایان بود ؛ "نجابت" . نجیب بود . و اصیل . از همانها که دربارهشان گفته اند یاریگری جز خدا ندارند . دقیقا از همانها بود . اما آقای رئیسی ! با همه اینها ، او چشم امیدش به شما بود . رایش با شما بود . آنقدر امید داشت که دلم نیامد از بازی کثیف اصولگرایان تحت عنوان وحدت ، برایش چیزی بگویم . از مسجد رفتم . اما آن چهره در خاطرم ماند . روز انتخابات وارد شعبهی رایگیری شدم . من در آن انتخابات به دلایلی که شرحاش لازم نیست ، رای سفید دادم . ابتدا میخواستم روی برگهی رای ، نام محمود احمدی نژاد یا سعید جلیلی را بنویسم . اما منصرف شدم و این را نوشتم :" استقلال آزادی جمهوریاسلامی" . از درب مدرسهی محل رای گیری که خواستم خارج شوم یکی از همان آدم ها با همان مختصاتِ اصالت و نجابت ، جلویم سبز شد . سر و وضعِ صورت و ریش ها و لباسهایم را که دید ، چشمک زد و زیر لب پرسید "رئیسی دیگه" ؟ در پاسخ نیمچه لبخندی زدم و رد شدم . اقای رئیسی ! من هنوز دارم به آن چهره ها فکر میکنم . خیلی از خاطرات کوچک و بزرگ زندگی ام را از یاد برده ام . اما آن چهره ها را نه ...
یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"! راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!
در شعلهی فراقی دیرین گداختن و از دیگران گریختن و عزمِ هجرت به شوق "تو" انگیختن و در مژگان سیاه "تو" آویختن از غیر گسستن و به "تو" پیوستن و رشتهی انس و الفت به زلف "تو" بستن ؛ ... دستم را بگیر
+ [امروز روزِ تو بود] ؛ از همان اول، دم طلوع آفتاب ، که بی خبر ، صدای نمنم باران را شنیدم باید میدانستم که پیش قدم هایت را آب و جارو میکنند .
+ بقول آلبرکامو ، آنگاه که به معشوقه اش نوشت :" من هرگز در زندگی به اندازه الان که خودم را به تمامی به تو سپرده ام احساس امنیت نکرده ام."
شب را همه خوابیده اند به امید بارش فردا. برای اهالی شهری که کشت و کار و باغشان ، همه زندگیشان است ، باران چشم انتظاری دارد . هوا سرد و ابریست . حالِ من هم . ابرها بدجوری سایه کرده اند ، چنان که سیاهیشان . همه نشانه هایی که هر شب به دیدنشان ، دل آرام میکردم امشب زیر سیاهی ابرها ، روی پنهان کرده اند . استخاره که نه ، اما به تفأّل ، کلام الله را ، که یک غمزه اش به معجزه ای ، محمدِ اُمّیِ عربی را مسئله آموزِ صد مدرس کرد ، باز میکنم . شاید که گرد این سیاهی زدوده شود و گره از کار فروبسته ما بگشاید . چه آمده باشد خوب است ؟ پاسخ آمد : " انسان وقتی دچار گرفتاری شود، در همهحال ما را صدا میزند ؛ بهپهلوخوابیده یا نشسته یا ایستاده؛ ولی همینکه گرفتاریاش را برطرف کنیم، میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند؛ انگارنهانگار ما را برای رنجی که دچارش شده بود، صدا زده است! کارهای این جفاکارهای غفلتزده اینطور برایشان رنگولعاب داده میشود. " [سوره یونس | آیه ۱۲] پیش تر ها هم که فال خواسته بودم چنین نصیبم شده بود :"وقتی در دریا گرفتار طوفان شوید، آنچه بهجای خدا میپرستید، از جلوی چشمتان غیبشان میزند و فقط یاد او میکنید؛ اما بهمحض اینکه با رساندن شما به ساحل، نجاتتان دهد، رو برمیگردانید. انسان نوعاً ناشکر است ." [سوره اسرا | ایه ۶۷] ... صبح نشده ، باران رحمت بی حسابش همه را رسیده ...
.
.
| اعلام وضعیت✋ ::: + من ؟ [افتان و خیزان] 🙄 + شما ؟ دعا کنید ؛ حتما ، لطفا ، وجداناً ، اضطراراً ، بی تعارف ، بی تکلف ، همین الآن ، از جنس اونایی که برا خودتون میخواید ؛ به همون جرئت و جسارت و کیفیت . + حکیم ؟ میگفت : ای انسان ! پیش از آنکه خدا را بشناسی مسبوق به احسان او بوده ای .
خداوندا در جهان ظلم و ستم و بیداد همه تکیه گاه ما تویی و ما تنهای تنهاییم و غیر از تو کسی را نمیشناسیم و غیر از تو نخواستهایم که کسی را بشناسیم ... ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱