نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

[ دمِ رفتن ]

گردونه گمراه کننده است . یک جا نشسته ای و دور خودت میچرخی . بسیار دلخسته و سرگشته از چرخش بی امان روزگار ، مدتها منتظر امدن اربعین بودم . باید از این گردونه پیاده میشدم و در هوایی بی غبار ، خارج از این گردونه  نفس تازه میکردم . و کجا بی غبار تر از مسیر بهشتی نجف تا کربلا .
 اما همه چیز در ابهام است . دم رفتن ، همه از نرفتن میگویند ؛ یکی از سر دلسوزی ، ناصحانه منع میکند و دیگری از سر بغضی که  در پنهان کردنش عاجز است ، کینه ورزانه دهان به نیش و کنایه میگشاید . یکی از بحران میگوید و دیگری خبر از انسداد می آورد .  ولی این سخنان هیچکدام دلیل نرفتن نیست ، که راه رفتنی را باید رفت . در نرفتن چیزی نیست جز همین جهنم تاریک و بی چراغِ روزمرگی ...
"حبیب" را نزدیک تر از همه به خودم میپندارم . با آنکه راه بر او بسته اند اما پیرمرد نیمه شب به شط میزند که به کشتی نجات برسد . قول و قراری میگذاریم و توکلت علی الله ...
دست پر محبت حبیب ، من را راحت تر و زود تر  از آنچه فکر میکردم به "نجف" میرساند  . آنجا که چراغش از همه روشن تر است . نورش بر عالمی تابیده و تاریخی را پیش و پس از خود روشن کرده است .

[ نجف ]
+ فرموده اند:  "از جای ها ، آن بهتر ، که آدمی را آنجا مونسی باشد" ؛ و گفته اند: " هر جا آرامش را یافتی همانجا بمان که آنجا وطن توست " .
به راستی نجف ، خانه پدری ست . آدم احساس غریبی نمیکند . سایه پدرانه ای دلت را به شکل محسوسی قرص میکند  . دلیلش جز این نیست که در این خانه زاده شدیم ، در این خانه روییدیم و در این خانه بود که دل به عشق سپردیم .
+  امروزی که ساکن نجفم ، دارم لحظه هایی را زندگی میکنم  که هفته ها و ماه های آینده حسرت یک نفسش را خواهم داشت . کاش میشد این لحظات را جرعه جرعه به پیمانه‌ی باقی ایام ریخت تا هیچ روزی بی تنفس در هوای حریم "علی" به شب نرسد . غروب را در پناه ایوانِ با صفا به نماز می ایستیم . حرف ها و حاجت ها زیاد است ولیکن بقول حافظ " یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم | دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ... "

[ در طریق مشایه ]
+ بنظرم عشق ، مفهومی کلیشه ای و دو پهلو ست که شاعران در انتزاعیات خود آنرا در قالبی موزون شکل داده اند . آنچه در این روز ها و در این مسیر جریان دارد را نمیتوان در کلیشه های دهان پرکنی مثل عشق گنجاند و ختم غائله کرد ؛ که این پدیده ها ورای این موهومات مبهم است . آنکه دنبال فانتزی های عاشقانه باشد در گرمای تابستان راهی بیابان سوزان عراق نمیشود .
شاید قصه ی این پاهای برهنه و دل های پرحرارت و قدم های مشتاق و دست های بخشنده را بتوان اینطور شرح داد که خودشان فرموده اند: "شیعیان ما از باقیمانده گِل ما آفریده شدند... " 🌱 ؛ و اکنون این قوم آخرالزمانی ، دسته دسته و فوج فوج به اصل خود بازمیگردند ...
+ تنها آمده ام ، اما تا این لحظه لنگِ تنهایی ام نمانده ام . دمِ میزبان خیلی گرم است .  پیاده روی امسال برایم متفاوت است . سال اول را برای کنجکاوی امدم و دو بار دیگر را دورهمی و تفریحانه . اینبار را تنها آمده ام و پیِ گمشده ای . گمشده ای که هر چه بیشتر میگذرد مصیبت نبودنش نمایان تر میشود . به هر حال راه افتادن و گشتن بهتر از نشستن و چشم به در ماندن است . شاید همین حرکت تن ، تلنگری باشد برای جانِ فرسوده و در گِل مانده ...
خستگی و تنهایی و بیماری و نگرانی و گرما ؛ یکی از آنها هر کسی را میتواند از هر مسیری منصرف کند و به کنج عیش و عافیت خانه خود برگرداند اما آنکه قدم در این مسیررمیگذارد پیش از همه تکلیفش را با سختی راه روشن کرده است .

[ کربلا ]
صد ملک دلم را به نیم نظری که از حریم و بارگاهش دیدم ، در سرزمینش به امانت میگذارم و بازمیگردیم به شهر خودمان ...

[ شهر  ]
خانه مان ، سایه ایوان و امان نجف بود ؛ با این حال برگشتیم به شهر هایمان ؛ شهر هایی که آسمان روز هایش پر غبار و آسمان شبهایش ظلمات مطلق است . همانجا که تجسم نفرین های علی بر دنیای پس از خود است . همانجا که برادر ، برادر دیگرش را تکفیر میکند و مسلمان بر مسلمان دیگری دست تعدی بلند میکند . همانجا که دفاع از مظلوم در گرو رنگ و تعلقات است و  اسلام محمدی آغشته به سلیقه ی جاهلان و "منم منم" ریاکاران . همانجا که شیطان بر مرکب این جهالت و آن تعلقات سوار میشود و میتازد و جماعتی را از هر سو به مسیر و مقصد خود میکشاند .
اینجا دقیقا همانجایی ست که مصیبتِ آخرالزمانیِ فقدانِ پیامبر روشنگر و امام هدایتگر را میشود به وضوح دید ...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۴
  • سجاد ...

نشد .
مثل موارد دیگری که باید میشد و نشد
مثل همه آدم معمولی هایی که قهرمان هیچ قصه ای نیستند و داستان‌شان نقطه عطفی ندارد
+ یک‌جوری با برخی "نشدن" ها گره خورده ام که دیگر آنها را جزئی از خودم و تقدیرم میدانم . دیگر یکّه نمیخورم . حالا و در بیست و پنجمین تابستان عمرم که با "نشدن" هایم مقارن شده ، با قاطعیت بیشتری میتوانم بگویم که سن آدمی عددِ سالیان عمرش نیست بلکه شمارِ بارهاییست که از درد دلش دود افتاده . حالا دیگر مثل یکی از رفقای خوابگاه ، من هم باید بگویم یک پیرمرد ۲۵ ساله ام .
+ گاهی خدا برخی حرفهایش را از زبان دیگران حواله میکند ؛ مثل همین چند روز پیش که همنشین ما زیر لب  زمزمه میکرد :" یا رب نظر تو برنگردد | برگشتن روزگار سهل است" . حالا با بند انگشتان و بند بند تنم هِی زمزمه میکنم :  "برگشتن روزگار سهل است " .  هِی مرور میکنم که "رضا ، شادی دل است در تلخی قضا" . حرف دلم نیست اما شاید این تشابه راه به سنخیت ببرد و کمی قلبم را نسبت به آنچه تدبیر کرده است مطمئن گرداند ... 🙄😑

  • سجاد ...

+ رشته های "اگر و ای کاش " ها را در هم تنیدن ، و بافتنِ انچه باید میشد و نشد ...
حکایت شب هاییست که به سادگیِ شب های دیگر به صبح نمیرسند .  این "اما و اگر" های زندگی هم چیز های عجیبی اند ؛ قصه زندگی آدم های کف خیابان ، اشک ها و لبخندشان ، خونِ جگر و داغِ دلشان ، خاطرات و یادگاری های تلخ و شیرینشان ، همه بر مدار همین "اما و اگر" هایی میچرخند که اگر محقق میشد یا نمیشد ، ازشان یک "دیگری" میساخت با هزار و یک تفاوت نسبت به "منِ امروز"شان .
+ بیا امشب در این زمین بی انتهای خیال ، بتازیم و بکاریم و بسازیم . بیا ببینیم  "اگر بودی" همه چیزهای کوچک و خشک  و فرسوده و کسل کننده این ایام و اطراف ، با تو چه شکلی بودند ؟
مبخواهم بگویم که هیچ "اگری" به اندازه آنی که شاه نشین اش "تو"یی دلربا نیست

  • سجاد ...

به آینه نگاه میکردم و در آن تو را میدیدم .
+ زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست ...

  • ۱ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۷
  • سجاد ...

شالوده های سستی که یکی یکی و به ناگاه فرو میریزند ...

+ ختم کلام ( کلیک کنید)

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۵
  • سجاد ...

+ شب همه چاره من است در برابر بیچارگی روز .
کلی حرف درون سینه دارم که آتشش شب ها شعله میکشد به جانم و دودش میرود به چشمانم  . اما چه غم ، وقتی بجای همه چیز هایی که ندارم تو را دارم ؟ به خلوت و سکوت و تاریکی شب پناه میبرم و به روشنایی ماه نگاه میکنم . گویی که به چشمانت ؛ چه شکوهی ، چه غروری ، چه طراوتی ، چه لطافتی  ، چه ملاحتی ، چه امنیتی ، چه آرامشی ، چه شیرین ، چه شور انگیز ، چه امیدآفرین ، چه روشنی بخش ، چه بی نظیر . عجب معرکه ایست در عمق نگاهت ...
همین .
بجز نگاه نداریم انتظار از تو .
دنیای من با تو جای زیباییست نور دیده
بیخود نبودکه محمود درویش میگفت : "اندکی از تو بسیاری از همه چیز است"
+ میبینی یک تکه ماه ، چگونه سیاهی شب را ، با آن همه وسعت و گستردگی اش ، به سخره گرفته  است ؟

 

  • ۳ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۶
  • سجاد ...

+ کشته شدن بیگناهان و آوارگی انسان ها از یمن و غزه تا اوکراین و دیگر نقاط دور و نزدیک ، بدست تکنولوژیک ترین و دموکراتیک ترین نظام های سیاسی غربی و شرقی در عصر پیشرفته ترین مکاتب فلسفی و حقوقی بشری ، اینطور در دل خطور میکند که جای شخصی یا چیزی در این دنیا خالیست ؛ یک جای کار بد جوری می‌لنگد . (+)

+ و چند کلامی هم بخوانیم از شاعر پارسی گوی ایرانی حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی :
"در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک می‌کنند و هیچ آرام نمی‌گیرند زیرا آنچه مقصودست به دست نیامده است، آخر معشوق را دلارام می‌گویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد این جمله خوشی‌ها و مقصودها چون نردبانیست و چون پای‌های نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است. خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پای‌های نردبان عمر خود را ضایع نکند" | فیه ما فیه

+ این روزها و شب ها ، که پنجره های آسمان باز است و دلهای ما نزدیک تر ، دلآرامِ هستی را که مایه چشم روشنی مستضعفان جهان هست رو در دعاهای خودمون فراموش نکنیم  که فرج ایشان ، گشایش در امور مادی و معنوی خودمان هم هست .
+ برای دل خسته و مرده من هم اگر یادتان بود "امن یجیب" بخوانید ...
یا علی 🍃

  • ۱ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۳۰
  • سجاد ...

 + خواستم درباره بلاتکلیفی بنویسم ، فحش نامه از آب درآمد :) . ولی خب ،  از پیش بدانید ، مخاطب این حرف و همه حرف هایی که اینجا مینویسم فقط خودم‌ام . مینویسم یادگاری بماند برای خودِ سردرگمم .
+ بی ادبی‌ست . عذر میخواهم . آدم بلاتکلیف "خر" است ؛ خرِ بارکش ؛ بارکشِ غم و رنج های خودش و حمّالِ اموالِ وارثِ بعد از خودش .
راستش آدم قبل از هر چیز ، باید نظم زندگی اش را تعریف کند و کد های دستوری اش را از پیش بنویسد . قبل از اینکه احرام ببندد باید قدری بیاندیشد که قرار است گرد کدام کعبه  بچرخد ؟ که از قدیم گفته اند دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد .
 تصورم اینست یک زندگی ، برای اینکه به مرحله ای برسد که تازه بتوان آنرا روی ترازو گذاشت و داوری کرد ، و کم و کیفش را سنجید که درست بوده یا غلط ، به راه بوده  یا بیراه ، باید نظم خاص خودش را بشناسد . زندگی بی شباهت به موسیقی نیست . قبل از هر چیز باید ساز را کوک کرد که نت ها به قاعده نواخته شوند . همه ابعاد و شئونات زندگی آدمی ، همه به مثابه جزئی از یک سمفونی بزرگند . در عین استقلال ، اما در تعامل با یکدیگر  هم‌نوازی میکنند ؛ همه فراز و فرود ها بر اساس یک نظم از پیش تعیین شده است . بنظر میرسد اگر تعارف با خودم را کنار بگذارم ، همچنانکه با پریشان نوازی ، قطعه ای گوش‌نواز شکل نمیگیرد ، با "باری به هر جهت بردن" هم اساسا زندگی به جریان نمی افتد . دست و پازدن است ؛ دست وپا زدن‌های بی حاصل یک غریقِ شنا نابلد .
آدم بلاتکلیف لنگ در هواست ؛ عاری از هر گونه شخصیت یا همان بی شخصیتِ خودمان :) . موجودی‌ست ناموزون و از هم گسیخته که هر قسمت از وجود و افکارش به ساز یکی میرقصد . تقدیرش را امواج متلاطم و ناپایدار  سلایق دیگران رقم میزند . مقلدی ست  بس سخیف . آدم بلاتکلیف ، مجمع تناقضات است . زندگی اش بازاریست . ارزش هایش را به قیمت بخرند میفروشد .  محل کسبش جایی‌ست ، بین رومیِ روم و زنگیِ زنگ ، که راحت بتواند بغلتد آنجایی که دردسر نشود .  پیش از جنگ دنبال غنیمت است . آدم بلاتکلیف ول معطل است . حرکت نمیکند اما ثبات هم ندارد . غوطه ور است در پراکندگی های ذهنی بی پایانش . موجودی‌ست "غُرغُرو و هُرهُری" .
+ باید این سوال را گوشه ذهن قاب کرد و قبل از هر انتخابی و سرِ هر بزنگاهی ، از خود پرسید که "نظم من چیست و چگونه است ؟" سوالی به گستردگی هستی ؛ از پنهانی ترین وجوه آدمی تا اثر گذار ترین امور سیاسی و اجتماعی

+ سجاد خان ! خاک بر سر خرت اگر بشوی یک همچین چیز ناجوری.

+ بدیهیات : با بی نظمی داخلی نمیشود به مصاف نظم جهانی رفت 😉

+ هجدهم‌ رمضان ۱۴۴۳

 

  • ۳ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۲۷
  • سجاد ...

+ تو ؟ ... آنکه همیشه در آستانه فروپاشی سر رسید ، تکه تکه های جانم در آغوش کشید و نگذاشت از هم پاشیده بمانم .
+ به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت | که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی 🍃

 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۱۳
  • سجاد ...

آدمی را  ساخته اند برای حرکت و صیرورت ، و زندگی را بنا کرده اند بر تک تک لحظه ها و ثانیه ها . اراده است که انسان را به حرکت در میاورد و زندگی را در بستر ثانیه ها به جریان می اندازد . اراده را اگر از آدمی بگیرند توفیری با چهار پایان درنده خوی بیابان نشین ندارد . اراده است که به کنش های آدم معنا میبخشد . اراده اگر قوی باشد کوه را هم جابجا خواهد کرد . "عادت" اما آفتِ اراده است .
عادت ، سرکشی و جسارتِ اراده را عقیم میکند .
عادت ، بنای با شکوه خواستن را فرومیریزد .
عادت ، از انسان ، مرده متحرک میسازد .
عادت ، آدم را در بند میکند .
عادت ، شگفت انگیز ترین لحظات را ، تکراری میکند .
عادت ، آدمی را خسته میکند ؛ دچار بطالت و بیهودگی میکند . آهنگ زندگی را یکنواخت میکند . حتی نادر ابراهیمی یک جایی میگوید نماز هم اگر از روی عادت خوانده شد دیگر نماز نیست بلکه صرفا تکرار یک عادت است .
رمضان  را از جهاتی شاید بتوان ماه شورش نامید . شورش علیه گردونه باطل عادات .
نخوردن ، در روزگار خوردن؛
نخفتن ، در روزگار خفتن ؛
رفتن ، در روزگار ماندن ...
رمضان شاید تلاشی ست برای رهایی و رهیدن از این عادات و ابتلائات .

+ نکته کنکوری : هر چیزی که عادی شد و عادت شد ، لزوما به این معنی نیست که پسندیده هم شد 

+  بهانه ای اگرچه کوچک ، قدمی اگرچه کوتاه ، میتواند خرق عادت کند و معجزه رقم بزند .

+ خدا ما را از شر همه‌ی چیزهایی که می‌توانیم به آن عادت کنیم حفظ کند!

+ خدا ما را از شر همه‌ی حرفهایی که میزنیم و به آن عمل نمیکنیم هم حفظ کند! :))

  • ۱ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۳
  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب